داستان عشق واقعی

شنبه 15 دی 1397
22:2
arsavin

توی یه خیابون خلوت و تاریک
داشت واسه خودش راه میرفت که
یه دختری اومد و از کنارش رد شد
پسروقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد
انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولی نتونست
مونده بود سر دو راهی
تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون
اینقدر رفت و رفت و رفت
تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فکر میکرد
بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود
تا اینکه باز دوباره دختره رو دید
دوباره دلش یه دفعه ریخت


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 165 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستان عشق(منصور و ژاله)

جمعه 14 دی 1397
22:2
arsavin

امروز روز دادگاه بود ومنصورداشت ازهمسرش جدا می شد.
منصورباخودش زمزمه میکرد......چه دنیای عجیبی است این دنیای ما!یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سرازپا نمی شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم!
ژاله ومنصور هشت سال دوران کودکی روباهم سپری کرده بودند.


آنها همسایه دیوار به دیوار هم بودند ولی به خاطر ورشکست شدن پدر ژاله اوناخونشون روفروختن تابدیهی هاشونوپرداخت کنن بعدهم اونارفتن به شهرخودشون!
بعدازرفتن اونا منصور چندماهی افسرده شد.
منصوربهترین همبازی خودشواز دست داده بود.
هفت سال از اون روز گذشت تامنصور وارد دانشگاه حقوق شد!
دو سه روزی بود که داشت برف سنگینی می بارید!
منصورکنارپنجره دانشگاه ایستاده بودوبه دانشجویانی که زیربرف تند تندبه طرف در ورودی دانشگاه می آمدن نگاه میکرد.منصور درحالی که داشت به بیرون نگاه میکرد یک آن خشکش زد.
باورش نمیشد که ژاله داشت وارد دانشگاه میشد.
منصورزودخودشوبه درورودی رسوند وتاژاله وارد نشده بهش سلام کرد.
ژآله بادیدن منصورباصدای بلندی گفت:خدای من!منصور خودتی؟!
بعدسکوت میونشون حکمفرماشد.
منصورسکوت روشکست وگفت:ورودی جدیدی؟!


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 188 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

دو عاشق

پنجشنبه 13 دی 1397
22:1
arsavin

داخل سوپرمارکت با رامین مشغول کار بودیم. مثل همه صبح‌ها. داشتیم برچسب قیمت اجناس را می‌چسباندیم. رامین بالای نزدبان بود و یکی‌یکی اجناس را اسم می‌برد: «مایع ظرفشویی، بیسکوییت، دستمال کاغذی...» من هم قیمتها را روی برچسب می‌چسباندم و ...
- هیچ‌کس اینجا نیست کار مشتری‌ها رو راه بندازه؟
این صدای مردی بود که جلو در ورودی ایستاده بود. رامین جواب داد:
- ببخشین آقا...دارم میام...
خواست پایین بیاید که مانع شدم:
- خودت رو اذیت نکن آقا رامین...من کارش رو راه می‌اندازم و زود برمی‌گردم...
خود را به صندوق رساندم و گفتم: «چی نیاز دارین؟»
مرد جوان که از سر و وضعش پیدا بود ثروتمند است با تعجب گفت:
- باورم نمی‌شه توی ایران هم مثل اروپا، خانم‌ها تا این اندازه مستقل باشند که یک سوپرمارکت رو بچرخونند...
- لطف کنین و بفرمایین چی نیاز دارین؟
این را رامین گفت که از نردبان آمده بود پایین و به مرد نگاه می‌کرد.
مرد خندید و گفت: «مواد شوینده، کنسرو و غذای آماده، بیسکوییت و خلاصه هر چیز که یه خونه لازم داره، پولشو می‌دم و چند ساعت دیگه میام می‌برم».
سری تکان دادم و گفتم: «خوش به حال خانمتون که شوهر دست و دلبازی داره.»
مرد – که خودش را پژمان معرفی کرد – نگاهش را ریخت به چشمانم و آرام گفت: «هنوز اون زن خوش‌شانس پیدا نشده». و با خنده بیرون رفت...
از فردای آن روز، پژمان روزی چند بار به بهانه‌های مختلف به سوپر می‌آمد و نیم‌ساعتی گپ می‌زدیم. تا اینکه یک روز پژمان برای چندمین بار طی یک روز وارد مغازه شد. از رفتارش پیدا بود می‌خواهد چیزی بگوید، چند ثانیه‌ای نگاهم کرد و گفت: « من خیلی به شما علاقه‌مند شدم... اگه اجازه بدین بیام منزلتون»
من که همیشه آرزوی شوهری ثروتمند داشتم، به او گفتم فردا جواب می‌دهم. همان شب موضوع را با خانواده‌ام مطرح کردم، پدر و مادرم گفتند: «باید در موردش تحقیق کنیم» من هم استقبال کردم و پدر مسئولیت این کار را عهده‌دار شد. چند روز بعد یک مشت خبر خوش برایم آورد:
- یک سال اروپا دانشگاه رفته، اما درسو ول کرده و همراه پدرش رفتن توی کار تجارت؛ خانواده ثروتمندی هستند، تمام خانواده‌اش اروپا هستند و پژمان به تنهایی در تهران زندگی می‌کنه و خلاصه که بسیار ثروتمنده!
جواب مثبتم را به پژمان دادم و عروسی را یک ماه بعد تعیین کردیم. آن روزها شیرین‌ترین ایام زندگی‌ام بود، اما نمی‌فهمیدم رامین چرا رفتارش عوض شده بود. او که بعد از سکته‌ی خفیف پدر و خانه‌نشینی‌اش، برای کمک به من در سوپر مارکت کار می‌کرد، خیلی مورد احترام ما بود. اما انگار این احترام باعث شده بود دچار توهم شود و به خود اجازه اظهارنظر در مورد زندگی خصوصی مرا بدهد...
هر چه به روز عقد نزدیک می‌شدیم رفتار رامین بیشتر عوض می‌شد. با مشتریان بگو مگو می‌کرد، مدام یک گوشه می‌نشست و فکر می‌کرد. انگار از من دلخور بود. از همه بدتر این که وقتی پژمان به سوپر می‌آمد، پیدا بود از نامزد من دل خوشی ندارد! کم‌کم داشت کاسه صبرم لبریز می‌شد که خوشبختانه رامین یک هفته مرخصی گرفت و قرار شد بعد از عروسی من برگردد سرکار.
دو شب مانده به عقد، پژمان در خانه ما بود و داشتیم آخرین هماهنگی‌ها را انجام می‌دادیم که سر و کله رامین پیدا شد! روبروی پژمان نشست. به او خیره شد و گفت: « من همه چیز رو در مورد تو می‌دونم. خبر دارم چند سال قبل که ایران بودین، چرا هر سه، چهار سال یک بار از این شهر به اون شهر می‌رفتین؟ چون شما و خانواده‌تون کلاهبردار بودین و به بهانه فروش ماشین قسطی سر مردم رو کلاه می‌گذاشتین. وقتی هم دیدین پلیس‌ دنبالتونه، قاچاقی رفتین ترکیه. اونجا هم ایرانی‌های بیچاره‌ رو سرکیسه می‌کنین! ضمناً اسم واقعی تو هم پژمان نیست و...» پژمان یک مرتبه از جا پرید کوبید توی صورت رامین و به سرعت از خانه زد بیرون، اما ماموران پلیسی که رامین خبر کرده بود او را بازداشت کردند!
داخل اتاق نشسته بودم و اشک می‌ریختم، اما گفتگوی پدر و رامین را می‌شنیدم. پدر پرسید: « این اطلاعات رو از کجا پیدا کردی؟» رامین جواب داد: « از روز اول به عاشق شدن این نامرد شک کردم و سراغ شوهر دختر خاله‌ام که مامور آگاهیه رفتم. وقتی فهمیدم خلافکار بوده، یک وکیل استخدام کردم و حقوق سه ماهم رو به اون دادم و...» رامین ساکت شد، پدر پرسید: «خب چرا این همه به خودت زحمت دادی؟» رامین که صدایش می‌لرزید گفت: «چون دخترتون رو دوست داشتم، اما همیشه – مثل همین الان – فکر می‌کردم لایقش نیستم – اما باور کنین صادقانه دوستش دارم...»
پدرم سکوت کرده بود که مادر مرا صدا کرد و سینی چای را به دستم داد و گفت: «اگه دنبال عشق پاک می‌گردی، اینو ببر توی اتاق» معنی حرفش را فهمیدم و داخل شدم. در چشمان رامین مفهوم عشق پاک و زلال را پیدا کردم!


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 143 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

عشق جوان به دختر پادشاه

چهارشنبه 12 دی 1397
22:0
arsavin

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 158 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

یک شبی

سه شنبه 11 دی 1397
22:0
arsavin

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 99 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

عشق واقعی

دوشنبه 10 دی 1397
22:00
arsavin

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست ..

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است .. هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود ..

پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است ..


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 130 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

عشق پسر به دختر

يکشنبه 9 دی 1397
23:20
arsavin

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 104 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

دل بستن

شنبه 8 دی 1397
23:19
arsavin

برای من دل بستن سادگی نبود" هرگز نخواستم بفهمم بین من و تو"...جز فاصله چیز دیگه ای نیست اما انقدر ساده بودم که هرگز تنهاییم رو باور نکردم...فقط خدایا کاری نکن تا کاری دست خودم بدم که هرگز نتونم جبران کنم...اگر چه دست بالای دست بسیاره اما در سادگی هیچ کس به گرد پام نمیرسه.." از هر چه که می ترسیدم به سرم اومد فدای سرت؟!..


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 103 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

پسر عاشق

جمعه 7 دی 1397
23:19
arsavin

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبه روش ایستاده بود نگاه میکرد کاملا از اونا امید شده بود.

از کسی که آنقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد‘ ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت.

بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش آمده بودن غیر از پسر .. چشم هایش همیشه به دری بودکه همه از آن وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود.

حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بودکه شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشه ولی در برابر تمام پرسش هایش یا سکوت بود یا جواب های بی سروته‘ که خود پسرهم به احمقانه بودن آنها اعتراف می کرد.

تحمل دختر تمام شده و به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند و به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر- پسرخاله اش که هر روز به عیادتش آمده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود.

دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شده رنگش پرید‘ چشم هایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود.

دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که آدم هایی مثل آن غریبه پیدا میشوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش برود.

در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خون هایی راکه از پهلویش می آمد پاک می کرد و پسر همچنان سرقولی که به خودش داده بود پابرجا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر میفهمید که او"" عاشق واقعی "" است...


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 98 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

سرقت از کشتی

پنجشنبه 6 دی 1397
23:18
arsavin

در یك كشتی مبلغ 300 هزار دلار مورد سرقت قرار می گیرد. این مبلغ از طرف یك شركت كشتیرانی امریكایی به این كشتی سپرده شده بود تا در یكی از بنادر امریكای لاتین تحویل شود.هاگن، مامور امنیتی، برای بررسی این قضیه به اسكله می رود و وارد كشتی می شود. هاگن در گفتگو با ناخدا دوم هارپر و حسابدار كشتی، فینلی، درمی یابد كه سارق با قایق موتوری وارد كشتی شده و در حالی كه چاقویی در دست داشته و صورتش را پوشانده بود، وارد دفتر حسابدار شده و با تهدید او را وادار كرده مبلغ 300 هزار دلار را از گاوصندوق به وی بدهد. ضمنا بنا به گفته آنها سارق كر و لال بوده و خواسته هایش را روی كاغذی نوشته و آن را جلوی حسابدار گرفته است.

...........

هاگن بعد از مكثی كوتاه گفت: درباره ملوانی كه كنار در ورودی نگهبانی می دهد، چه می دانید؟

فینلی، حسابدار كشتی گفت: چیز زیادی نمی دانم. تازه چند روز است كه به كشتی ما آمده. اسمش اشتورگیس است. ناخد دوم می گفت پلیس ها مطلب به درد خوری از او به دست نیاورده اند.

هاگن گفت: شاید من خوش شانس تر باشم.

بعد به طرف در ورودی كه جایگاه نگهبان آنجا قرار داشت، رفت. نگهبان اشتورگیس روی نیمكتی نشسته بود و رادیو گوش می داد. نگاهش را به قسمت انتهایی كشتی دوخته بود.

وقتی هاگن به او نزدیك شد نگهبان نگاهی به دور و بر خود انداخت و بلند شد. او جوانی بود قوی جثه، كوتاه قد، حدودا 20 ساله با موهای نسبتا بلند و خرمایی رنگ. لباسی مندرس و خاكی رنگ كه با تكه پارچه های جین وصله پینه شده بود به تن داشت.

هاگن پرسید: هنگام وقوع سرقت شما كجا بودید؟

اشتورگیس پاسخ داد: مثل حالا همین جا بودم و اشاره ای به رادیویش كرد و ادامه داد: داشتم موسیقی گوش می كردم.

پس صدای قایق موتوری را شنیدید؟

اشتورگیس حرف او را تایید كرد و گفت: قایق از سمت اسكله دور زد و خلاف جهت جریان آب حركت كرد من متوجه نشده بودم كه این قایق در حال فرار است، تا این كه ناخدا دوم سراسیمه آمد و گفت: كشتی مورد سرقت واقع شده است.

سارق احتمالا برای این كار همدستی هم داشته كه كمكش كند تا روی عرشه بیاید و طناب ببندد یا نردبانی به نرده های دور عرشه تكیه دهد و از آن بالا بیاید. این دور و برها چیز مشكوكی ندیده ای؟

اشتورگیس با حالتی رنجیده خاطر، جواب داد: این سوالات را پلیس هم از من كرد. با این لحن، شما انگار می خواهید به من بگوییدكه من همدستش بوده ام. اما هر كدام از خدمه كشتی می توانسته شریك او باشد. همان طور كه به پلیس گفتم این ماجرا هیچ ربطی به من ندارد.

شما كارمند جدید هستید؟

اشتورگیس با لحن تندی جواب داد: بله، تازه بعد از 4 ماه كار بدون حقوق فهمیدم كه این آخرین سفر این كشتی است.

هاگن چند ثانیه ای به فكر فرورفت و بعد دوباره به اتاق ناخدا دوم برگشت. هارپر هنوز مشغول مرتب كردن كارت ها بود. مثل دفعه قبل با نگرانی رو به هاگن كرد.

هاگن گفت: اگر هنوز سر پیشنهادتان برای صرف قهوه هستید، باید بگویم كه خیلی متشكر می شوم اگر لطف كنید.

باعث افتخارم است كه در خدمت شما باشم.

هاگن همراه هارپر به اتاقی كه سكان كشتی در آن قرار داشت، رفت و مشغول خوردن قهوه شد.

هارپر پرسید: حسابدار بیدار بود؟

بله و توضیحاتش را نیز شنیدم. بعد پیش نگهبان اشتورگیس رفتم و از او شنیدم كه این آخرین سفر این كشتی است.

هارپر با ناراحتی حرف او را تایید كرد و گفت: ما هم تازه دیروز بعدازظهر مطلع شدیم.

آهی كشید و ادامه داد: همه اش به خاطر ركود اقتصادی است.

به این ترتیب امیدوارم بتوانید پول هایی را كه از دست دادید دوباره به كشتی برگردانید. هاگن سپس حالی كه قهوه اش را می نوشید، گفت: فكر می كنم می توانم حدس بزنم كه چه اتفاقی افتاده است، یا بهتر بگویم چه اتفاقی نیفتاده است. با توجه به تجربه های قبلی این امر برایم مسلم و واضح است كه كار خود حسابدار باید باشد. او همراه شخص دیگری نقشه این سرقت را كشیدند و بعد این داستان ها را سر هم كردند.

هارپر پرسید: واقعا فكر می كنید این طور بوده باشد؟

اما حالت های فینلی كاملا واقعی به نظر می رسد.

هارپر گفت: شاید نقشش را خوب بازی می كند.

سوال اینجاست كه چرا باید او یك داستان عجیب و باور نكردنی را سرهم كند كه در آن یك آدم گنگ نقش یك سارق را بازی كند؟

هارپر گفت: شاید دقیقا به این دلیل غیرمحتمل به نظر می رسد كه او توانسته چنین داستان عجیب و غریبی را سرهم كرده باشد.

اما چرا باید آن سارق كر و لال به او حكم كرده باشد تا 10 دقیقه بعد از رفتن وی دفتر كارش را ترك نكند و همانجا بماند. در حالی كه دو یا سه دقیقه كفایت می كرده تا قایق موتوری از كشتی دور شود؟

هارپر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: شاید آقای فینلی در این مورد اشتباه می كند. اگر فرض را بر این بگذاریم كه سرقت به همان شكلی كه حسابدار توصیفش می كند اتفاق افتاده پس قطعا سارق كسی را داشته كه كمكش كند تا از قایق وارد كشتی شود. شاید هم این شخص موقعی كه اوضاع مساعد بوده از كشتی به سارق كه سوار قایق موتوری بوده علامت داده است. من به اشتورگیس نگهبان مشكوكم.

حق هم دارید. او ملوان جدید كشتی است. شاید دستش با سارق توی یك كاسه باشد، شاید هم بابت علامت دادن به قایق موتوری از سارق رشوه گرفته باشد.

هاگن گفت: او 2 روز پیش به كشتی آمده، یعنی قبل از این كه مشخص بشود كه آن پول از بانك به كشتی منتقل خواهد شد. بنابراین نمی توانسته به خاطر قضیه سرقت ماموریت ورود به این كشتی را دریافت كرده باشد.

اما ممكن است دیروز بعدازظهر كسی با او تماس برقرار كرده و او را تطمیع كرده است. حتی ممكن است برای سارق، ماسك، دستكش و چاقو تهیه كرده باشد.

هارپر با هیجان گفت: این هم می تواند دلیلی باشد برای این كه چر سارق 10 دقیقه فرصت می خواسته تا فرار كند. لابد می خواسته وسایل را به اشتورگیس برگرداند.

حتی در آن صورت هم 10 دقیقه وقت لازم نبود. وقتی از اشتورگیس درباره قایق موتوری سوال كردم او گفت كه دیده قایق خلاف جهت جریان حركت كرده است. حالا یا اشتباه كرده است یا عملا كاری كرده كه تلاش ها برای پیدا كردن قایق با سختی مواجه شود. اگر فرضیه دوم درست نباشد باید دید كه چرا اشتباه كرده است. به نظر من جواب این سوال كلیدی است برای حل معمای سرقت. شاید تا آمدن كاپیتان سونس پاسخ این سوال را كشف كنم.

ناخدا دوم نفسی كشید و گفت: آرزو می كنم موفق شوید.

هاگن بعد از نوشیدن قهوه رفت بیرون تا بوی نمدار دریا مشامش را نوازش دهد. در حالی كه غرق در افكارش به كشتی باربری كه در اسكله دیگر قرار داشت، خیره شده بود، مثل یك كامپیوتر اطلاعات و احتمالات را به ذهنش سپرد و آنها را مرور كرد.

ناگهان مثل برق پاسخی منطقی برای سوالش در مغز او جرقه زد. در همین لحظه سوت كشتی كه از آن حوالی می گذشت انگار برای هاگن ابراز احساسات نشان داده و او را تشویق می كرد.

دوباره نزد حسابدار به طبقه پایین رفت. فینلی هنوز بیدار بود، اما چراغ را خاموش كرده بود. با ورود هاگن چراغ را روشن كرد. هاگن پرسید: آقای فینلی، شما قبل از این كه پیش ناخدا دوم بروید 10 دقیقه صبر كردید، چرا 10 دقیقه؟ وقتی صدای حركت قایق موتوری را شنیدید بی شك متوجه شدید كه سارق از كشتی رفته است؟

حسابدار گفت: آن لحظه نمی دانستم كه او چطور وارد كشتی شده است. اما حتی اگر می دانستم هم خطر نمی كردم. من اصلا صدای قایق را نشنیدم، حالا یا به این خاطر است كه اتاقم در این پایین قرار دارد و یا به دلیل این است كه وحشت كرده بودم و تنها چیزی كه می توانستم بشنوم صدای طپش قلبم بود.

هاگن با بدگمانی به دو پنجره دایره شكلی كه باز بود نگاه كرد، هر دو به یك سمت باز شده بود مثل پنجره اتاق كارش و نیز اتاق ناخدا دوم. هاگن گفت: آقای فینلی، اگر حدس من درست باشد خیلی برای شما بد می شود كه دیروز بعدازظهر دفتر كارتان را ترك نكردید.

هاگن نزد اشتورگیس رفت و بدون مقدمه به او گفت: شما گفتید كه قایق خلاف جهت جریان آب رفت. آیا شما واقعا قایق را دیده اید یا دروغ می گویید؟ می خواهید مانع آشكار شدن حقیقت شوید؟

ملوان با تامل نگاهی به او كرد و گفت: راستش می خواستم طوری وانمود كنم كه مشغول كار بوده ام تا مبادا از من خرده بگیرند كه چرا موقع سرقت مراقب نبوده ام.

پس صدای قایق را نشنیدید؟

اشتورگیس با ناراحتی سرش را به نشانه تایید تكان داد و گفت: می دانم كه عجیب به نظر می رسد اما حقیقت همین است كه گفتم. من صدای رادیو را هم آنقدر زیاد نكرده بودم كه صدای موتور قایق را نتوانم بشنوم. قسم می خورد كه محل كارم را تا بعد از زمان حادثه ترك نكردم. ناخدا دوم به من دستور داده بود كه بدون اجازه او جایگاهم را ترك نكنم. بعد از حادثه به من اجازه داد به بوفه بروم و چای و نان بیاورم.

هاگن لحظه ای تامل كرد و بعد به طبقه پایین، نزد هارپر رفت. او خودكارش را روی میز گذاشت و امیدوارانه نگاهی به هاگن انداخت و پرسید: چیزی دست گیرتان شد؟

تا حدی. هنوز نمی دانم كه چرا وقتی حسابدار صدای قایق را شنیده دفترش را ترك نكرده. شاید اصلا قایقی در كار نبوده است. وقتی برای بار دوم نزد حسابدار رفتم او این شك را در دلم ایجاد كرد. چون به من گفت اصلا صدای قایقی نشنیده است. بعد اشتورگیس را جوری ترساندم تا اعتراف كند كه دروغ می گوید و اصلا صدای قایق را نشنیده است.

هاگن نفسی تازه كرد و ادامه داد: از آن به بعد نتیجه گیری ساده شد. اگر داستانی كه حسابدار سر هم كرده درست باشد و قایقی در كار نباشد تنها مشخص كردن شخص كر و لال می ماند كه او هم می تواند همان شخصی باشد كه دیروز بعدازظهر كپی رسید بانكی را در دفتر كار حسابدار مشاهده كرده، بعد به شهر رفته و شلوار و ژاكت خریده كه برای سرقت موردنیازش بوده، همچنین بقیه وسایل مورد نیاز مثل دستكش، كلاه و چاقو.

او 10 دقیقه زمان نیاز داشته كه با كیسه به كابین خود برگردد، لباس های عادی خودش را بپوشد، طوری كه وقتی بعد از خبر سرقت نزد حسابدار می رود عادی به نظر برسد.

او از بیم این كه مبادا اشتورگیس به طرف دفتر كار حسابدار بیاید و او را ببیند، به او دستور می دهد كه جایگاه نگهبانی را به هیچ عنوان ترك نكند.

حتی سرتاسر رودخانه نیز دچار همان سكوت مرگباری شده بود كه در دفتر كار ناخدا دوم حاكم بود. هارپر سر جایش خشكش زده بود و مثل آدم های گیج و منگ به كارت های روی میز نگاه می كرد. صورتش كبود شده بود، انگار در یك لحظه روح از تنش بیرون رفته بود.

به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت: این آخرین سفر این كشتی بود، وضع اقتصادی هر روز بدتر می شد. فكر كردم ارزش امتحان كردن را دارد.

نقشه اش خیلی ساده بود: كیسه ای برداشتم، یك كیسه خالی و لباس ها را از دریا روی عرشه انداختم. می خواستم در انتهای سفر پول ها را به گاوصندوق بانكی در آن سوی آب ها بسپارم... به نظرم خیلی ساده می رسید. اما خیلی احمق بودم كه فكر می كردم از مهلكه جان سالم به در می برم. چه شد كه به من شك كردید؟

این واقعیت كه شم كر و لال نیستید.

منظورتان را نمی فهمم.

هاگن گفت: برای این كه پلیس كشتی را تفتیش نكند باید این طور به نظر می رسید كه پول ها از كشتی خارج شده است. شما تنها فرد روی عرشه بودید كه صدای قایق موتوری را شنیده بودید.


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 103 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به وبلاگ سرگرمي،آموزش،طنز است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]