قصه ی عشق

دوشنبه 19 آذر 1397
20:19
arsavin

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 94 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

کوروش کبیر

يکشنبه 18 آذر 1397
19:57
arsavin

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 107 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستان مادر

يکشنبه 18 آذر 1397
19:56
arsavin

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند :

وقتي گروه نجات زن جوان را زير اوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است .

وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم , اگر زنده ماندي , هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت . . .


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 97 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستان رمانتیک

شنبه 17 آذر 1397
21:47
arsavin

داستان واقعی ، دخترخاله و پسرخاله ای بودن که از بچه گی با هم بزرگ

شدن و اسمشون رو هم بوده واسه ازدواج دختره اسمش مریم بوده پسره

هم جواد ، جوادو مریم خیلی همدیگه رو دوست داشتن جوری که هر روز

باید همدیگه رو میدیدن جواد همیشه مواظب مریم بود و اگه کسی مریمو

اذییت می کرد اون پشتشو میگرفت حالا هر کی باشه چه مادر مریم چه

پدر یا داداشش باشه یه دفه خانوم معلم مریمو تنبیه کرده بود جواد هم

فهمیده بود و معلم مریمو با سنگ زده بود ، اگه پارک میرفتن باید با هم

میرفتن اگه جواد میرفت تو مغازه چیزی بگیره برا مریم هم میگرفت حتی

عروسک هم براش میخرید مریم هم همینطور ، هیچکدومشون هم پولدار

تموم کردن و اینجا بود که طرز فکرها عوض میشه و سختیهای زندگی رو

درک میکنن طوری که رو عشقهاشون هم تاثیر میذاره مریم دختر قشنگی

شده بود جواد هم واسه خودش مردی شده بود جواد هم کار میکرد هم

درس میخوند مریم هم محکم درس میخوند تا دانشگاه قبول بشه از قضا

مریم دانشگاه قبول شد ولی جواد قبول نشد اینجا بود که دانشگاه بین دو تا

عاشق فاصله انداخت قرار شده بود بعد از دبیرستان عقد کنن ولی مریم هی عقدو عقب مینداخت


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 102 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستان رفاقت

شنبه 17 آذر 1397
21:46
arsavin

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.


سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 101 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

شادی سخت نیست

جمعه 16 آذر 1397
19:37
arsavin

ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺎ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ ﭼﻮﺑﯽ؛ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺁﺏ ﻧﻤﺎﯼ ﺳﻨﮕﯽ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: -ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ؟ -ﻧﻪ. -ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ؟ -ﻧﻪ. -ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ -ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻥ. -ﭼﺮﺍ؟ -ﺟﻮﻥ ﻗﺸﻨﮓ ﻧﯿﺴﺘﻢ. -ﻗﺒﻼ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻦ؟ -ﻧﻪ. -ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﻡ. -ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﯽ؟ -ﺍﺯ ﺗﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﺁﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺩﻭﯾﺪ؛ﺷﺎﺩ ﺷﺎﺩ. ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ؛ﮐﯿﻔﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ؛ﻋﺼﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ!!!
موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 102 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

غمگین ترین داستان عاشقانه

پنجشنبه 15 آذر 1397
23:54
arsavin

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.

مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.

زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.

مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.

زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.

مرد جوان: منو محکم بگیر.

زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.

مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 103 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

چقدر خدا داری؟

پنجشنبه 15 آذر 1397
23:53
arsavin

مرد و زنی نزد شیوانا آمدند و از او خواستند برای بدرفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد.

مرد گفت: “من همیشه سعی کرده‌ام در زندگی به خداوند معتقد باشم. همسرم هم همین طور، اما چهار فرزندم نسبت به رعایت مسایل اخلاقی بی‌اعتنا هستند و آبروی ما را در دهکده برده‌اند. چرا با وجودی که هم من و هم همسرم به خدا ایمان داریم، دچار این مشکل شده‌ایم؟”

چقدر خدا داری؟

شیوانا به آن‌ها گفت: “ساختمان خانه خود را برایم تشریح کنید.”

مرد با تعجب جواب داد: “این چه ربطی به موضوع دارد؟ حیاط بزرگ است و دیوارهای کوتاهی دارد. یک ساختمان بزرگ وسط آن قرار گرفته که داخل آن اتاق‌های بزرگ با پنجره‌های بزرگ، اثاثیه درون ساختمان هم بسیار کامل است. در گوشه حیاط هم انبار بزرگی داریم، آن سوی حیاط هم آشپزخانه و حمام و توالت قرار گرفته است.”

شیوانا پرسید : “درون این خانه بزرگ چه قدر خدا دارید؟”


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 96 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

تو از عاشقی چه میدونی

سه شنبه 13 آذر 1397
21:00
arsavin

تو! چه می فهمی حال و روز کسی را که،دیگر هیچ نگاهی دلش را نمی لرزاند...!

وقت هایی هست که جز به بودنت دلم رضایت نمی دهد،حالا! من از کجا بیاورمت...؟

شکستن دل به شکستن استخوان دنده می ماند! از بیرون همه چی رو به راه است... اما

هر نفس،درد است که می کشی !

کسی چه می داند امروز چند بار در خودم فرو ریختم،از دیدن کسی که تنها لباسش مثل او بود !

کلافه شدن یعنی : دلتنگ کسی باشی که نیست و حوصله کسی را نداشته باشی که هست


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 92 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستان در مورد ازدواج دختری به نام افسون

سه شنبه 13 آذر 1397
21:00
arsavin

-کار ، من عاشق کارم ... هم سرگرم می شوم ، هم دستم توی جیب خودم است و محتاج کسی نیستم .

پدر باز هم در مورد من کوتاه آمد و از آن روز به دنبال کار گشتم . در چند شرکت و سازمان دولتی ثبت نام کردم و منتظر آزمون مصاحبه ماندم . یک روز که لب حوض قدیمی خانه مان نشسته بودم و با دست به آب آن موج می دادم ، صدای گفتگوی برادرم امیر را با مادرم شنیدم :

-احمد پسر خیلی خوبی است . او از افسون خوشش آمده و از من خواسته از شما اجازة خواستگاری بگیرم .

-من حرفی ندارم ، اما باید ببینیم نظر افسون و پدرت چیه .

-افسون غلط می کند حرفی بزند . راضی کردن پدر هم با تو .

وقتی امیر از خانه بیرون رفت ، با عجله و اضطراب به نزد مادر رفتم و پرسیدم :

-جریان چی بود مادر ؟

مادر لبخندی زد و گفت :

-هیچی ، وقتی دختر به سن ازدواج می رسد ، خواستگارها پاشنة در حیاط را در می آورند . دوست برادرت احمد را که می شناسی ؟ امیر می گفت حسابی گلویش پیش تو گیر کرده ...


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 89 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به وبلاگ سرگرمي،آموزش،طنز است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]