شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

وبلاگ سرگرمي،آموزش،طنز

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

داستان واقعی

اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟

اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟
در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!!
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقی به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني

داستان کوتاه اعتیاد

لند شد و از خرابه بیرون زد.
کوچه و پس کوچه‌های محله‌ی قدیمی شهر را با جان کندن پشت سر می‌گذاشت. بعد از چند دقیقه راه رفتن به در خانه‌ی اکبر بوقی رسید.
دستش را روی زنگ گذاشته بود و تا صدای اکبر را از حیات خانه نشنید.
زنگ را رها نکرد. اکبر فریاد زد:
“مگه سر آوردی مرد حسابی یه کمی صبر کن.”
عزت ازپشت در با صدایی مرده گفت:
“داش اکبر به دادم برس که دارم از دست میرم.”
اکبر در را باز کرد و گفت:
“باز که تویی مرتیکه مگه بهت نگفته بودم این‌طرف‌ها پیدات نشه.”
-غلامتم آق اکبر این‌ دفعه رو کمکم کن. دفعه‌ی بعد دست پر میام.

لند شد و از خرابه بیرون زد.
کوچه و پس کوچه‌های محله‌ی قدیمی شهر را با جان کندن پشت سر می‌گذاشت. بعد از چند دقیقه راه رفتن به در خانه‌ی اکبر بوقی رسید.
دستش را روی زنگ گذاشته بود و تا صدای اکبر را از حیات خانه نشنید.
زنگ را رها نکرد. اکبر فریاد زد:
“مگه سر آوردی مرد حسابی یه کمی صبر کن.”
عزت ازپشت در با صدایی مرده گفت:
“داش اکبر به دادم برس که دارم از دست میرم.”
اکبر در را باز کرد و گفت:
“باز که تویی مرتیکه مگه بهت نگفته بودم این‌طرف‌ها پیدات نشه.”
-غلامتم آق اکبر این‌ دفعه رو کمکم کن. دفعه‌ی بعد دست پر میام.

-هر دفعه که همینو میگی مگه بهت نگفته بودم بدون پول اینجا نیای.
-وضعم خیلی خرابه داش اکبر به دادم برس.
-به درک به من چه ربطی داره!
هر دفعه کفگیرت به ته دیگ می‌ رسه میای سراغ من.
وقتی این کثافتو دستت گرفتی باید فکر این روزها رو می‌کردی.
وقتی به حرف‌های اکبر فکر کرد تمام وجودش سوخت.
سرش را بالا گرفت و به اکبر گفت:
“یادت رفته من کی بودم اکبر!
تمام محله‌ های این اطراف زیر دست‌های من می‌چرخید.
یادت رفته خودت یه بار با قدرت دعوات شده بود و اگه من پا جلو نمی‌ ذاشتم الان توی قبرستون خوابیده بودی،
اینارو همه یادت رفته؟!
-نه هیچکدوم از اینارو یادم نرفته ولی دیگه زمونه فرق کرده!
الان اگه پول نداشته باشی کسی جواب سلامتو هم نمیده.
سعی کرد در را ببنده ولی عزت دستش را لای در گذاشته بود و به او التماس می‌کرد.
در باز شد و عزت خودش را روی پاهای اکبر انداخت و با تمام قدرتی که در بدن داشت التماس می‌کرد.
اکبر وقتی دید سرو صدای زیادی راه افتاده مواد را به عزت داد و او شادمان به سمت خرابه‌ اش راه افتاد.
وقتی مواد را مصرف کرد دنیای اطرافش به حالت عادی قبل بازگشت بعد به زنش فکر کرد و به طرف خانه راه افتاد.
به پله‌های خانه که رسید از داخل اتاق صدای یک مرد غریبه را شنید از وقتی معتاد شده بود این رفت و آمدها برایش کاملا عادی شده بود و اهمیتی به آن نمی‌داد.
مرد غریبه اتاق را ترک کرد…
بالا رفت و زنش را دید که داشت لباس‌ هایش را تن می‌کرد.
رو به مهناز کرد و گفت:
دیگه نمی‌خواد این کارو بکنی من می‌خوام همه‌ چی رو درست کنم
-آره ارواح عمه‌ات تو گفتی و من باور کردم.
-دارم راستشو بهت می‌گم به خدا من خیلی فکر کردم.
-هزار باره که داری این حرف‌ها رو میزنی ولی تا حالا هیچی فرق نکرده.
-قسم می‌خورم که این دفعه فرق می‌کنه.
و سه بار به ارواح مادرش قسم خورد که قصد دارد اوضاع را تغییر دهد و خودش و مهناز را از این زندگی سگی نجات دهد.
وقتی مهناز جدیت عزت را دید و می‌دانست که اگر او به خاک مادرش قسم بخورد حتما در کارش جدی است خوشحال شد که پس از یک عمر زندگی مانند حیوان،
سرانجام می‌توند زندگی درست و حسابی داشته باشد.
آنشب مهناز از اینکه شوهرش قصد دارد زندگی آنها را به حالت اولیه اش بازگرداند خیلی خوشحال بود و مدام از نقشه‌های عزت برای آینده می‌پرسید و عزت با حوصله به سوالاتش جواب می‌داد و نقشه‌های فردا را در ذهنش مرور می‌کرد.
مهناز پرسید: “یعنی ما می‌تونیم عین قبل زندگی کنیم.”
-البته که می‌تونیم تو زندگی خیلی بدی با من داشتی من و حلال کن.
-اگه بتونیم مثل قبل زندگی کنیم می‌تونم همه‌ی اینها رو فراموش کنم صبح روز بعد وقتی عزت از خواب بیدار شد اولین تغییر زندگی‌ اش را انجام داده بود و سر بی جان مهتاب را روی پایش گذاشته بود و وداع آخرش را با او کرد. سپس او را خواباند و چادرش را که دور گردنش پیچیده بود روی مهناز انداخت و بلند شد تا کار دومش را انجام دهد. وقتی صدای اکبر را از حیات شنید تمام عزمش را جمع کرده بود تا کارش را به درستی انجام دهد.
اکبر وقتی پشت در عزت را دید می‌خواست به حرف بیاید که ضرب چاقوی عزت که داخل قلبش فرو رفته امکان حرف زدن را از او گرفت… عزت تا وقتی که اکبر جان بکند بالای سرش بود و وقتی مطمئن شد که کارش را به درستی انجام داده است به سمت خرابه برای انجام کار آخرش راه افتاد در خرابه طنابی که به سقف بسته شده بود انتظار عزت را می‌کشید.

سیاوش و نيوشا

سیاوش همانطور که قاضی داشت حرف می زد سرش تو موبایلش بود و انگار داشت اس ام اس بازی می کرد !
اومده بودند طلاق بگیرند ، نیوشا ساکت بود !
قاضی توی این یک ماهی که پرونده در جر یان بود تمام سعیش را کرده بود که مانع از جدایی شان بشود . . .
ولی نیوشا مدام فکر می کرد که سیاوش دوستش ندارد !
اما سیاوش می گفت : داره بچه بازی در میاره !
ادامه داستان در ادامه مطلب
من اگه یه نوار خالی از صدای خودم ضبط کنم که توش همش بگم : “دوستت دارم،دوستت دارم” و تا شب بذارم این گوش بده . . .
سیاوش همانطور که قاضی داشت حرف می زد سرش تو موبایلش بود و انگار داشت اس ام اس بازی می کرد !
اومده بودند طلاق بگیرند ، نیوشا ساکت بود !
قاضی توی این یک ماهی که پرونده در جر یان بود تمام سعیش را کرده بود که مانع از جدایی شان بشود . . .
ولی نیوشا مدام فکر می کرد که سیاوش دوستش ندارد !
اما سیاوش می گفت : داره بچه بازی در میاره !
ادامه داستان در ادامه مطلب
من اگه یه نوار خالی از صدای خودم ضبط کنم که توش همش بگم : “دوستت دارم،دوستت دارم” و تا شب بذارم این گوش بده . . .
وقتی شب برگردم همون دم در میگه دوستم داری ؟ ! بریدم آقای قاضی ! بریدم . . .
نیوشا فقط ۱۹ سال داشت و ۸ سال از سیاوش کوچکتر بود و شاید همین فاصله سنی اختلافشان را تشدید می کرد!
توی این یک سالی که ازدواج کرده بودند،سیاوش همه سعیش را کرده بود که نیوشا این افکار را از خودش دور کند ولی فایده ای نداشت !
روز به روز بدتر می شد و اختلاف هایشان بیشتر. . .
تا اینکه دیدند زندگی هر روزه زیر یک سقف با دعوا دارد هر دویشان را پیر و خسته می کند !
به همین خاطر تصمیم به طلاق گرفته بودند . . .
سیاوش همچنان داشت اس ام اس می داد که قاضی برگشت و گفت : آقای محترم ! پنج دقیقه به اینجا گوش کنید !
اون گوشی رو بزارید کنار ! دارم دفتر زندگی مشترکتون رو می بندم،اونوقت شما هی سرت تو گوشیته ؟ !
این را که گفت سیاوش هول شد و اس ام اس را هول هولکی فرستاد !
داشت با نیما دوستش اس ام اس بازی می کرد ؛ نیما داشت سعی می کرد که سیاوش را از طلاق منصرف کند . . .
ناگهان صدای گوشی نیوشا آمد ! دستش را برد توی کیفش و با تعجب پیامکی را که رسیده بود خواند :
چیکارش کنم نیما ؟ من عاشقشم ، ولی وقتی نمی خواد باورم کنه میزارم بره ، شاید وقتی ازم جدا بشه خوشبخت تر زندگی کنه !
الان کنارمه ، دلم میخواد بهش بگم نیوشا طلاق نگیریم ! دلم میخواد فریاد بزنم بخدا عاشقتم دوستت دارم ، ولی . . .
بلافاصله چشمهای نیوشا برق زد و با صدایی لرزان گفت :
آقای قاضی ! خواهش می کنم یه لحظه دست نگهدارید ! من ، من می خوام با سیاوش بمونم و دوباره با عشق زندگی کنم !
.
.
.
* قاضی سیاوش را هول کرده بود و او به جای نیما اس ام اس را برای نیوشا که اسمشان کنار هم بود اشتباهی فرستاده بود !

داستان غمگين فرهاد

اسم من فرهاد هست ماجرا مربوط مي شه به سال پيش وقتي که تازه دوم دبيرستان رو تموم کرده بودم

يه دختر رو که اسمش ليلا بود چهار سال بود دوست داشتم و براي اينکه يه کلمه باهاش حرف بزنم روزشماري مي کردم و شب و روز نداشتم هر شب که همه مي خوابيدن بيدار مي شدم تو عالم خودم باهاش حرف مي زدم .يه روز که گوشيم دستم بود ديدم از يه شماره ناشناس برام يه پيامک اومد بعد اينکه دنبال شماره گشتم ديدم شماره ليلاست همينو که فهميدم باورم نشد يعني تا الانشم باورم نيست از خوشحالي فقط مي تونستم گريه کنم يعني کار ديگه اي از دستم ساخته نبود فکرشو بکنيد بعد 4 سال...

اسم من فرهاد هست ماجرا مربوط مي شه به سال پيش وقتي که تازه دوم دبيرستان رو تموم کرده بودم

يه دختر رو که اسمش ليلا بود چهار سال بود دوست داشتم و براي اينکه يه کلمه باهاش حرف بزنم روزشماري مي کردم و شب و روز نداشتم هر شب که همه مي خوابيدن بيدار مي شدم تو عالم خودم باهاش حرف مي زدم .يه روز که گوشيم دستم بود ديدم از يه شماره ناشناس برام يه پيامک اومد بعد اينکه دنبال شماره گشتم ديدم شماره ليلاست همينو که فهميدم باورم نشد يعني تا الانشم باورم نيست از خوشحالي فقط مي تونستم گريه کنم يعني کار ديگه اي از دستم ساخته نبود فکرشو بکنيد بعد 4 سال...

وقتي که باهاش حرف ميزدم دنيام زير و رو مي شد واسش از اين چهار سال تنهاييم حرف مي زدم

خلاصه بعد 6 روز ارتباط بهم زنگ زد گفت که نمي خوام ديگه باهات ارتباطي داشته باشم همينو

گفت و گوشي رو گذاشت منم بهش پيام زدم که خودمو مي کشم اينو جدي ميگم اگه علت کارتو بهم نگي از فردا ديگه منو نميبيني ديدم نوشت که سرطان خون داره اينو که ديدم چشمام سياهي رفت روزاي خوش زندگيم با بدختي رو سرم خوردن حالم بدجوري خراب شد طوري که به سرم زد خودمو خلاص کنم که گوشيم زنگ زد برداشتم ليلا بود گفت فرهاد مي خوام ببينمت همون پارکي که ديروز بوديم ساعت6 لباسامو پوشيدم از ساعت 5 رفتم نشستم رو صندلي که ديروز با هم نشسته بوديم يک ساعت ديگه از دور ديدم که داره مياد رفتم پيشش با هم قدم زديم که گفت فرهاد فردا مي خوام عمل بشم خيلي مي ترسم بهم گفت قول بده که اگه من رفتم بلايي سر خوت نياري واسه خودت يه کس ديگه اي پيدا کني و منو فراموش کني منم گفتم اگه تو بري منم باهات ميام با اين حرفم خيلي ناراحتش کردم رو کرد بهم گفت فرهاد بهم قول بده که فراموشم مي کني منم بهش گفتم که قول مي دم خوب مي شي و بازم با هم ديگه هستيم فردا شد ساعت 9 مي خواستن ليلا رو ببرن اتاق عمل ديدم که بابا و مامانش گريون پشت در اتاق عمل نشستن منم نمي خواستم که منو ببينن واسه همين تو حياط بيمارستان نشسته بودم که خوابم برد ولي با صداي جيغ مادر ليلا از خواب پريدم ساعت 12 بود وقتي بيدار شدم ديدم مادر ليلا با صداي بلند گريه مي کنه و باباش هم يه گوشه زانوهاشو بغل کرده و بهت زده به در اتاق عمل که باز بود نگاه مي کنه و قطره هاي اشک از گونه هاش سرازير شده و بقيه فاميلاش هر کدوم يه گوشه زارزار گريه مي کنن با ديدن اينا که فهميدم ليلا تموم کرده بي اختيار توي بيمارستان مثل ديونه ها طوري داد زدم که همه داشتن منو نگاه مي کردن بعد با يه دريا غم و اندوه با اشکهاي بي اختيار که داشتن مثل بارون مي باريدن بيمارستان رو ترک کردم وقتي رسيدم خونه ديدم همه اهل محل از مرگ ليلا حرف مي زنن با اين حرفا به داغ دلم آتيش مي زدن مثل اينکه جاده جهنم رو روبروم باز کرده بودن

فرداش مراسم تشييع جنازه ليلا بود رفتم از دور نگاشون کردم ديدم طابوت ليلا رو دارن ميارن

باورم نميشد که ليلاي من اون تو خوابيده همينطور اشکام بي صدا از رو صورتم سرازير مشد باخودم ميگفتم خدايا اين دختر چه گناهي کرده بود واسه چي ازم گرفتيش ديگه داشتم آتيش ميگرفتم باور کردنش برام خيلي سخت بود تموم زندگيم رو گذاشتن تو خاک از دست خودم دل گير بودم که نتونستم به قولي که بهش داده بودم عمل کنم نتونستم روزاي آخر زندگيشو واسش شيرين کنم داشتم خودمو سرزنش مي کردم بعد اينکه فرشته روياهامو خاکش کردن تنهايي عجيبي رو که تا هنوزم تو قلبم مونده رو احساس کردم اگه بهش قول نمي دادم که بلايي سر خودم نيارم خودمو خلاص ميکردم از دور داشتم فقط به قبر ليلا نگاه ميکردم و عشق کوتاهمو نفرين ميکردم همينطور مات و مبهوت به قبر ليلا نگاه مي کردم و گريه ميکردم حالا ديگه نصف زندگيم زير خاک بود نصف ديگش روي خاک سرنوشت تک گل آروزي باغمو چيد و خشک و خالي شدم بعد اينکه همه رفتن رفتم پيش قبرش نشستم بهش گفتم يادم مياد تو رويام باهات حرف مي زدم ولي حالا بايد با جسم بي روحت هم سخن بشم گفتم نکنه اون تو تنهايي مي ترسي کاش به جاي تو من اون تو خوابيده بودم اينا رو که ميگفتم خودم خوابم برد پيش قبرش خوابيدم که ديدم تو يه باغ بزرگم و يه گوشه اي نشستم و ليلا هم اون ور داره بهم گريه ميکنه اومد پيشم اشکامو پاک کرد و گفت قولت که يادت نرفته ؟

بهش گفتم نه ولي قول داده بودم خوب بشي ولي نشدي من خيلي متاسفم گفت نه من خوب شدم

فقط دنيامون با هم فرق مي کنه برو از زندگيت لذت ببر اينو که گفت يهو خودم و ميون قبرها ديدم که خوابم برده بود بلند شدم و يه شاخه گل خشکيده گذاشتم رو قبرش و رفتم

داستان غمگين

هوا سرد بود،سوزناك و بيرحم.اما صورت محسن خيس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشين رو باز کرد و پياده شد.پير مرد افتاده بود روي آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کيلومتر سرعت زده به يه پير مرد... .خيلي دستپاچه بود.قطره هاي باران هم خيسي صورت ناشي از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسيمه پيرمرد نيمه جان رو گذاشت تو ماشين و با نهايت اضطراب راه افتاد.
- خدايا چرا اينطور شد؟چرا اينجوري شد؟چرا الان؟چرا تو اين موقعيت؟حالا که ميخوام برم... .
توي راه بيمارستان،دو سه بار نزديک بود تصادف کنه.رسيد بيمارستان.پيرمرد نيمه جون رو برد بخش اورژانس . پير مرد رو بردن سي سي يو.محسن با اون وضعيت روحيش،تونست از موقعيتي که پيش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بيمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودش ميگفت:نامرد،کجا در ميري؟زدي ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نيستي؟ اما بعدش براي توجيه فرارش گفت:
- خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پريد جلو ماشين.اين موقع شب پير مرد شصت هفتاد ساله وسط اتوبان چيکار ميکنه اصلا؟ تازه من رسوندمش بيمارستان.

هوا سرد بود،سوزناك و بيرحم.اما صورت محسن خيس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشين رو باز کرد و پياده شد.پير مرد افتاده بود روي آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کيلومتر سرعت زده به يه پير مرد... .خيلي دستپاچه بود.قطره هاي باران هم خيسي صورت ناشي از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسيمه پيرمرد نيمه جان رو گذاشت تو ماشين و با نهايت اضطراب راه افتاد.
- خدايا چرا اينطور شد؟چرا اينجوري شد؟چرا الان؟چرا تو اين موقعيت؟حالا که ميخوام برم... .
توي راه بيمارستان،دو سه بار نزديک بود تصادف کنه.رسيد بيمارستان.پيرمرد نيمه جون رو برد بخش اورژانس . پير مرد رو بردن سي سي يو.محسن با اون وضعيت روحيش،تونست از موقعيتي که پيش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بيمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودش ميگفت:نامرد،کجا در ميري؟زدي ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نيستي؟ اما بعدش براي توجيه فرارش گفت:
- خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پريد جلو ماشين.اين موقع شب پير مرد شصت هفتاد ساله وسط اتوبان چيکار ميکنه اصلا؟ تازه من رسوندمش بيمارستان.


رسيد خونه.زنگ زد.همين كه داشت عرق صورتش رو پاك مي¬كرد،مادر در رو باز كرد و گفت:
- سلام،چي شده؟
محسن لبخند تحميلي روي لباش جاري كرد و گفت:
- س¬.....سلام مادر،هيچي آسانسور خراب بود؛از پله ها اومدم.
- تو مگه كليد نداري محسن؟
- بي حواسيه ديگه مادر!
- از دست تو!

مادر درحاليكه بسمت آشپزخانه ميرفت گفت:
- پسرم يكم بيشتر به خودت برس،چيزي نمونده ها... .يه هفته ديگه موعد پروازت به انگليسه.
محسن صداي پدر راشنيد که ميگفت:تو هم کشتي مارو با اين انگليس رفتن پسرت!
- چيه بده پسرم ميخواد فوق ليسانس بگيره ؟
محسن که انگار تازه متوجه خضور پدرش شده بود،گفت:
- اِ اِ اِ اِ اِ سلام بابا.شما خونه ايد؟
- عليک . مي¬بيني كه هستم! يدفه ميذاشتي فردا سلام ميکردي!
- تو پدرتو نديدي محسن؟
- چرا چرا ديدم.يعني نديدم.يعني ديدما اما...
مادر در حاليکه ليوان آب را به طرف محسن ميگرفت گفت:
نگفتم تو پريشوني.
تو هم اينقدر سر به سر پسرم نذار، نميبيني حالش خوب نيست؟

ـــــــــــــ
تا چشاشو بازکرد،چشش به ساعت افتاد.نيم ساعت زود بيدار شده بود.پس هنوز وقت داره بخوابه.يهو ياد کابوسي افتاد که ديشب ديده در مورد تصادف و پير مرده و ...
- واي خداي من چقدر وحشتناک بود.واي واي.يعني چي شده؟آخه همچين بدم نبود حال پيرمرده.نه نه امکان نداره بميره.امکان نداره .حتما بابت تلقينات مادرم بود که پيشونم و... .
يک هفته گذشت اما چه يه هفته اي.همش با کابوس.
روز پرواز محسن رسيد.محسن با همه توي خونه خداحافظي کرد و بهمه سفارش کرد که نرن بدرقش.
هواپيما پرواز کرد.وقتي داشت از خاک ايران دور ميشد،فقط داشت به تصادف سه شنبه شب هفته پيش فکر ميکرد.

ــــــــــــــ
سه سال گذشت.حالا محسن فوق ليسانس گرفته و برگشته.حالا ديگه کمتر و خيلي کمتر به تصادفه فکر ميکنه.دو هفته بعد از رسيدنش،يه کار با موقعيت و درآمد مناسب پيدا کرد و مشغول بکار شد.بعلت لياقت و درايتي که داشت،خيلي زود پيشرفت کرد و چند بار ترفيع گرفت.محسن براي راستگويي و متانتي که داشت،بين کارمندا از اعتماد ويژه اي برخوردار بود و نزد همشون محترم.صبحها سر ساعت سر کارش حاضر ميشد و معمولا بيشتر از ساعات اداري کار ميکرد.
صبح يکي از روزها،متوجه سروصدايي که آقاي رئيس بپا کرده بود، شد.بر سر اينکه چرا خانوم نادري(مترجم شرکت که خانوم منظمي بود)تاخير داشتن.نزديکياي ظهر بود که خانوم نادري وارد اتاق محسن شد.
- سلام آقاي مهرزاد.
- سلام خانوم نادري.خسته نباشيد.
- ممنون آقار مهرزاد شما هم خسته نباشين.
- مشکلي پيش اومده خانوم نادري؟چيزي شده؟(بعيد بود اين موقع روز، خانم نادري به اتاق آقاي مهرزاد بيان)
محسن متوجه چشاي پف کرده و قرمز شده خانم نادري شد.
- آقاي مهرزاد کمکم کنيد...(با بغض).
- چه کمکي از دستم بر مياد؟
- آقاي مهرزاد نميدونم چيکار کنم.معتمدتر از شما هم سراغ ندارم.برادرام زندگيم رو سياه کردن.من بدون اجازه اونا آب نميتونم بخورم.تلفونامو کنترل ميکنن ....
محسن بعد از پرسيدن چند سوال در مورد رفتار برادرهاي خانم نادري و طرز فکرشون،گفت:خانم نادري شما يکهفته کاراييکه من ميگم رو انجام بدن تا ببينيد چي ميشه.آدرس محل کار يا شماره تلفن برادرهاتون هم بهم بدين تا من باهاشون صحبت کنم.
بعد از يکهفته خانم نادري دوباره اومد پيش آقاي مهرزاد(محسن) ،اين بار با صورت خندان و بظاهر شاد.
- آقاي مهرزاد،از شما ممنونم لطف کرديد.رفتار برادرام با من خيلي بهتر شده و من اين رو مديون شما هستم.
- خواهش ميکنم خانم نادري،کاري نکردم.وظيفم بود.من دوست دارم مشکل همکارام رو حل کنم.
خانم نادري با زيرکي تمام گفت:آقاي مهرزاد،اگر زين پس مشکلي داشتم ميتونم رو کمک شما حساب کنم؟!
- البته.خوشحال ميشم بتونم کمکي کرده باشم.
***
خانوم نادري بيشتر به محسن سر ميزد.رفته رفته فاصله بين ملاقاتها کمتر و مدتشون بيشتر ميشد.وقت و بيوقت خانم نادري و محسن با بهانه هاي مختلف کاري و غير کاري،تو اتاق همديگه بودن و باهم صحبت ميکردن.
سه ماه به همين منوال گذشت.تا اينکه اين دو احساس کردن نسبت به همديگه احساس خاصي دارن.حالا ديگه همديگرو با اسم کوچيک صدا ميزدن.البته ملاقاتهاي داخل شرکت رسميتر بود.
بالاخره محسن از سپيده خواستگاري کرد و بعد از چند ماه نامزدي،اين دو باهم ازدواج کردن.
ــــــــــــــ
چند ماه از زندگي شيرين و توام با عشق و محبتشون ميگذشت.سپيده باردار شده بود و همه منتظر تولد يه کوچولو بودن تا اينکه...

* * *

- محسن باز امشب تو رفتي تو فكر.به چي فكر ميكني؟به من بگو.
- هيچي سپيده،به چي فكر ميكنم؟اگه فكر ميكني پاي هوويي درميونه! نه همچين چيزي نيست.
- من دارم باهات جدي صحبت ميكنم محسن.
- منظورت چيه؟
- ببين محسن،الان چند وقتيه كه تا صحبت از تصادف و اينجور چيزا ميشه،تو ميري تو فكر.حتي اينم فهميدم كه اون شبا تو تا نصفه شب بيداري.به من بگو محسن.بگو چي شده.منو تو كه انقدر همديگرو دوست داريم و باهم صميمي هستيم كه ...
محسن يهو پريد ميون كلام سپيده و گفت:
- سپيده؛تو گفتي پدرت كي فوت كرد؟
- من داشتم حرف ميزدما! چند بار بهت گفتم،سه شنبه بيستو هفتمه ...
محسن ديگه چيزي نميشنيد.زل زده بود تو چشاي سپيده.دهنش قفل شده بود.بدنش يخ كرده بود...
محسن با خودش ميگفت:
- خداي من،چطور ممكنه؟آخه چطور ممكنه؟مردي رو كه من زير گرفتم و رسوندمش به بيمارستان بميره و من ب دخترش ازدواج كنم؟اين چه قسمتي بود براي من خداااااااااااا ؟
- چي شد محسن؟چيزيته؟
- س... س... سپيده م .... من... من ...من ميخوام...
- تو ميخواي چي؟ بگو محسن بگو.من دارم ديوونه ميشم.تو چت شده؟
محسن گريش گرفته بود و با همون حالت ادامه داد:
- سپيده اگه من
سپيده گفت:
- محسن گريه نكن كه منم گريم ميگيره ها... .
- سپيده اگه من يه گناهي كرده باشم و الان بهت بگم،تو ميبخشي منو؟
- تو؟ چه گناهي؟چه جور گناهيه كه من بايد ببخشمت؟
- مربوط به تو ميشه.
- واضحتر بگو بببينم چي ميگي.
- در مورد تو،در مورد پدرت،در مورد مرگش،تصادف... .
- محسن تو از تصادف پدر من چي ميدوني؟از كجا ميدوني؟كي بهت گفته؟ محسن ... .
محسن متوجه چهره غضبناك سپيده شد.تعصب بيش از حد و افراطي سپيده دومورد پدرش،اين اين غضب رو به چهره اون داده بود.
- سپيده؛اون شب،سه شنبه بيستو هفتم مرداد 79 اون كسي كه پدرت رو زير گرفت ؛ من بودم ... .سپيده به جان تو كه عزيزتريني برام هيچ عمدي تو كار نبوده .من رسوندمش بيمارستان خيلي زود... .
سپيده نگاه سنگيني به محسن انداخت و سكوت كرد.سكوتش چند دقيقه اي ادامه داشت.بيكباره فرياد بلندي كشيد و از جا برخاست.مانتوش رو پوشيد و زود رفت بيرون.
- سپيده... سپيده ... با توام سپيده ... كجا؟ واسا...
سپيده گريه كنان ميرفت...

محسن با خودش گفت:
- خوب طبيعيه.براش سنگين بوده.الان ميره خونه مادرشينا و آرومتر كه شد خودم ميرم دنبالش.
ــــــــــــــ
صبح كه از خواب بلند شد دير شده بود.ديگه سپيده نبود بيدارش كنه و صبحانه رو باهم بخورن.با عجله لباساش رو پوشيد و بدون صبحانه راه افتاد.تا در رو باز كرد،برادر سپيده رو ديد
- سلام آقا سهراب،حال شما؟اين موقع صبح اينجا...
محسن در حين احوالپرسي بود كه سهراب مشتي رو حواله صورتش كرد.
- چي شده آقا سهرا... .
سهراب حرفش رو قطع كرد . گفت:
- خفه شو قاتل؟
- قاتل؟ قاتل كيه؟قاتل چيه؟
- قاتل چيه؟ يه قاتلي نشونت بدم... .خودم ميكشمت.باباي منو ميكشي و در ميري جوجه؟
سهراب محسن رو انداخت تو ماشينش و برد كلانتري.

ــــــــــــــ
دو هفته بود تو زندان بود.چند باري كه با خونه مادر سپيده تماس گرفته بود جز بد و بيراه از مادر و برادرهاي سپيده،چيزي نشنيده بود.سپيده هم كه گوشي رو برنميداشت.
دلش براي سپيده خيلي تنگ شده بود اما از دستش دلخور بود.با خودش ميگفت:
- آخه سپيده من از تو انتظار نداشتم.خودت كه ميدوني من آزارم به مورچه هم نميرسه چه برسه به يه پيرمرد.چرا منو انداختي زندان.تو كه ميدوني من آبرو دارم...
اما بعدش با خودش گفت:
- خوب حق داره،باباشه،من كه ميدونم سپيده اونقدر منو دوست داره و اونقدر هم منطقي هست كه بفهمه قضيه رو.

يكهفته هم گذشت و سپيده بهش سر نزد.
- خداي من ،نكنه برادراش بلايي سرش بيارن.... .
ديگه طاقت نداشت.به يكي از دوستاش گفت كه بره با سپيده صحبت كنه.

روزاش شده بود شب،شباش روز.فقط دروديوار و نگاه ميكرد و گوشش به بلندگوي زندان.
- محسن مهرزاد ؛ ملاقاتي داري.
انگار نفت به چراغش ريختن (1).از جاش پريد با خودش ميگفت كه حتما سپيدست.
اما جاي سپيده،صورت گرفته ي سعيد رو ديد.
- سلام سعيد.سپيده كو پس؟نيومد؟چي شد؟چي گفت؟...
- سلام محسن.محسن يه چيزي ميگم ، فقط خودتو كنترل كن.سپيده پاش و كرده تو يه كفش كه الا و بلا طلاق.ميگه من با قاتل بابام نميتونم زندگي كنم... .
- اين امكان نداره سعيد.امكان نداره.مگه ميشه؟اون عاشق منه من عاشق اونم اونوقت ... .
- نه محسن.حقيقته .كارات رو هم تا چند روز ديگه رديف ميكنم كه بياي بيرون.فقط يه ديه سنگيني بايد بدي...
نه ديه نه مهريه و نه هيچ چيز ديگه براي محسن مهم نبود،فقط سپيده بود ،سپيده اما... .

دوستت دارم

دختر، از دوستت دارم گفتنهاي هر شب پسره خسته شده بود ...

يک شب وقتي اس ام اس آمد بدون آن که آنرا بازکند موبايل را گذاشت زير بالشش و خوابيد !

صبح مادرِ پسره به دختره زنگ زد گفت : پــــســــــرم مـــــــــرده ...

دختره شوکه شد و چشم پر از اشک بلافاصله سراغ اس ام اس شب گذشته رفت ...

پـــســــــره نــوشــتـــه بـــــــود:

تصادف کردم با مشکل خودم را رساندم دم درخانه تان لطفا بياپائين ميخوام براي آخرين بار ببينمت ...

« خـــــيــــلـــــي خــــيـــــلــــــــي دوســــتـــتـــــدارم »

دختر، از دوستت دارم گفتنهاي هر شب پسره خسته شده بود ...

يک شب وقتي اس ام اس آمد بدون آن که آنرا بازکند موبايل را گذاشت زير بالشش و خوابيد !

صبح مادرِ پسره به دختره زنگ زد گفت : پــــســــــرم مـــــــــرده ...

دختره شوکه شد و چشم پر از اشک بلافاصله سراغ اس ام اس شب گذشته رفت ...

پـــســــــره نــوشــتـــه بـــــــود:

تصادف کردم با مشکل خودم را رساندم دم درخانه تان لطفا بياپائين ميخوام براي آخرين بار ببينمت ...

« خـــــيــــلـــــي خــــيـــــلــــــــي دوســــتـــتـــــدارم »

داستان کوتاه

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»

دلم مي خواهد بهت بگم

دلم مي خواهد بهت بگم ، اين رسم عاشقي نبود

هق هق آخر صدات ، براي قلب من نبود

دلم مي خواد بهت بگم ، اين روزا بي قرارتم

حتي اگه مي بيني تو ، اينجوري سرد و ساكتم

دلم مي خواد بهت بگم ، چرا صدام نمي كني

مثل گذشته هاي دور حتي نگام نمي كني

دلم مي خواد بهت بگم نبض نفسهاي مني

حتي اگه نبينمت ، هميشه روياي مني

دلم مي خواد بهت بگم ، از اين زمونه خسته ام

دراي قلبمو واسه همه ، به جز تو بسته ام

دلم مي خواد بهت بگم ؛ ديگه ترانه ندارم

اگه تو از پيشم بري بدون تو كم مي يارم

دلم مي خواد بهت بگم نرو ، ترو خدا بمون

اين همه بي قراري رو از توي چشم بخون

دلم مي خواد بهت بگم ، آره واسه چشات كمم

خودت كه بهتر مي دوني ، شريك درد و ماتمم

دلم مي خواد بهت بگم كنار لحظه هام بمون

اين همه اشك و حسرت رو ، از روي دلتنگي بدون

دلم مي خواد بهت بگم ، اگه تو تنهام بذاري

بايد براي قبر من گلاي مريم بياري

دلم مي خواهد بهت بگم ، اين رسم عاشقي نبود

هق هق آخر صدات ، براي قلب من نبود

دلم مي خواد بهت بگم ، اين روزا بي قرارتم

حتي اگه مي بيني تو ، اينجوري سرد و ساكتم

دلم مي خواد بهت بگم ، چرا صدام نمي كني

مثل گذشته هاي دور حتي نگام نمي كني

دلم مي خواد بهت بگم نبض نفسهاي مني

حتي اگه نبينمت ، هميشه روياي مني

دلم مي خواد بهت بگم ، از اين زمونه خسته ام

دراي قلبمو واسه همه ، به جز تو بسته ام

دلم مي خواد بهت بگم ؛ ديگه ترانه ندارم

اگه تو از پيشم بري بدون تو كم مي يارم

دلم مي خواد بهت بگم نرو ، ترو خدا بمون

اين همه بي قراري رو از توي چشم بخون

دلم مي خواد بهت بگم ، آره واسه چشات كمم

خودت كه بهتر مي دوني ، شريك درد و ماتمم

دلم مي خواد بهت بگم كنار لحظه هام بمون

اين همه اشك و حسرت رو ، از روي دلتنگي بدون

دلم مي خواد بهت بگم ، اگه تو تنهام بذاري

بايد براي قبر من گلاي مريم بياري

می دونی چرا وقتی میخوای بری تو رویا چشمهات رو میبندی؟

می دونی چرا وقتی میخوای بری تو رویا چشمهات رو میبندی؟؟؟؟ وقتی میخوای گریه کنی چشمهات رو
میبندی؟؟؟ وقتی میخوای خدارو صدا کنی چشمهات رو میبندی؟؟؟ وقتی میخوای کسی رو ببوسی چشمهات
رو میبندی؟؟؟؟ چون قشنگ ترین لحظات این دنیا قابل دیدن نیستنن
می دونی چرا وقتی میخوای بری تو رویا چشمهات رو میبندی؟؟؟؟ وقتی میخوای گریه کنی چشمهات رو
میبندی؟؟؟ وقتی میخوای خدارو صدا کنی چشمهات رو میبندی؟؟؟ وقتی میخوای کسی رو ببوسی چشمهات
رو میبندی؟؟؟؟ چون قشنگ ترین لحظات این دنیا قابل دیدن نیستنن

پرسيد به خاطر كي زنده هستي

پرسيد به خاطر كي زنده هستي؟ با اينكه دلم مي خواست با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو" بهش

گفتم به خاطر هيچ كس.

پرسيد پس به خاطر چه زنده هستي؟ با اينكه دلم فرياد ميزد "به خاطر تو"

با يك بغض غمگين گفتم به خاطر هيچ چيز.

ازش پرسيدم تو به خاطر چي زنده هستي؟ در حاليكه اشك تو چشمانش جمع شده بود

گفت به خاطر كسي كه به خاطر هيچ زنده است

پرسيد به خاطر كي زنده هستي؟ با اينكه دلم مي خواست با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو" بهش

گفتم به خاطر هيچ كس.

پرسيد پس به خاطر چه زنده هستي؟ با اينكه دلم فرياد ميزد "به خاطر تو"

با يك بغض غمگين گفتم به خاطر هيچ چيز.

ازش پرسيدم تو به خاطر چي زنده هستي؟ در حاليكه اشك تو چشمانش جمع شده بود

گفت به خاطر كسي كه به خاطر هيچ زنده است

456789
10
111213
last