شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

وبلاگ سرگرمي،آموزش،طنز

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

یک شبی

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.

عشق واقعی

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست ..

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است .. هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود ..

پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است ..

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست ..

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است .. هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود ..

پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است ..

عشق پسر به دختر

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

دل بستن

برای من دل بستن سادگی نبود" هرگز نخواستم بفهمم بین من و تو"...جز فاصله چیز دیگه ای نیست اما انقدر ساده بودم که هرگز تنهاییم رو باور نکردم...فقط خدایا کاری نکن تا کاری دست خودم بدم که هرگز نتونم جبران کنم...اگر چه دست بالای دست بسیاره اما در سادگی هیچ کس به گرد پام نمیرسه.." از هر چه که می ترسیدم به سرم اومد فدای سرت؟!..

برای من دل بستن سادگی نبود" هرگز نخواستم بفهمم بین من و تو"...جز فاصله چیز دیگه ای نیست اما انقدر ساده بودم که هرگز تنهاییم رو باور نکردم...فقط خدایا کاری نکن تا کاری دست خودم بدم که هرگز نتونم جبران کنم...اگر چه دست بالای دست بسیاره اما در سادگی هیچ کس به گرد پام نمیرسه.." از هر چه که می ترسیدم به سرم اومد فدای سرت؟!..

پسر عاشق

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبه روش ایستاده بود نگاه میکرد کاملا از اونا امید شده بود.

از کسی که آنقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد‘ ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت.

بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش آمده بودن غیر از پسر .. چشم هایش همیشه به دری بودکه همه از آن وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود.

حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بودکه شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشه ولی در برابر تمام پرسش هایش یا سکوت بود یا جواب های بی سروته‘ که خود پسرهم به احمقانه بودن آنها اعتراف می کرد.

تحمل دختر تمام شده و به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند و به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر- پسرخاله اش که هر روز به عیادتش آمده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود.

دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شده رنگش پرید‘ چشم هایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود.

دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که آدم هایی مثل آن غریبه پیدا میشوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش برود.

در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خون هایی راکه از پهلویش می آمد پاک می کرد و پسر همچنان سرقولی که به خودش داده بود پابرجا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر میفهمید که او"" عاشق واقعی "" است...

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبه روش ایستاده بود نگاه میکرد کاملا از اونا امید شده بود.

از کسی که آنقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد‘ ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت.

بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش آمده بودن غیر از پسر .. چشم هایش همیشه به دری بودکه همه از آن وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود.

حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بودکه شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشه ولی در برابر تمام پرسش هایش یا سکوت بود یا جواب های بی سروته‘ که خود پسرهم به احمقانه بودن آنها اعتراف می کرد.

تحمل دختر تمام شده و به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند و به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر- پسرخاله اش که هر روز به عیادتش آمده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود.

دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شده رنگش پرید‘ چشم هایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود.

دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که آدم هایی مثل آن غریبه پیدا میشوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش برود.

در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خون هایی راکه از پهلویش می آمد پاک می کرد و پسر همچنان سرقولی که به خودش داده بود پابرجا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر میفهمید که او"" عاشق واقعی "" است...

سرقت از کشتی

در یك كشتی مبلغ 300 هزار دلار مورد سرقت قرار می گیرد. این مبلغ از طرف یك شركت كشتیرانی امریكایی به این كشتی سپرده شده بود تا در یكی از بنادر امریكای لاتین تحویل شود.هاگن، مامور امنیتی، برای بررسی این قضیه به اسكله می رود و وارد كشتی می شود. هاگن در گفتگو با ناخدا دوم هارپر و حسابدار كشتی، فینلی، درمی یابد كه سارق با قایق موتوری وارد كشتی شده و در حالی كه چاقویی در دست داشته و صورتش را پوشانده بود، وارد دفتر حسابدار شده و با تهدید او را وادار كرده مبلغ 300 هزار دلار را از گاوصندوق به وی بدهد. ضمنا بنا به گفته آنها سارق كر و لال بوده و خواسته هایش را روی كاغذی نوشته و آن را جلوی حسابدار گرفته است.

...........

هاگن بعد از مكثی كوتاه گفت: درباره ملوانی كه كنار در ورودی نگهبانی می دهد، چه می دانید؟

فینلی، حسابدار كشتی گفت: چیز زیادی نمی دانم. تازه چند روز است كه به كشتی ما آمده. اسمش اشتورگیس است. ناخد دوم می گفت پلیس ها مطلب به درد خوری از او به دست نیاورده اند.

هاگن گفت: شاید من خوش شانس تر باشم.

بعد به طرف در ورودی كه جایگاه نگهبان آنجا قرار داشت، رفت. نگهبان اشتورگیس روی نیمكتی نشسته بود و رادیو گوش می داد. نگاهش را به قسمت انتهایی كشتی دوخته بود.

وقتی هاگن به او نزدیك شد نگهبان نگاهی به دور و بر خود انداخت و بلند شد. او جوانی بود قوی جثه، كوتاه قد، حدودا 20 ساله با موهای نسبتا بلند و خرمایی رنگ. لباسی مندرس و خاكی رنگ كه با تكه پارچه های جین وصله پینه شده بود به تن داشت.

هاگن پرسید: هنگام وقوع سرقت شما كجا بودید؟

اشتورگیس پاسخ داد: مثل حالا همین جا بودم و اشاره ای به رادیویش كرد و ادامه داد: داشتم موسیقی گوش می كردم.

پس صدای قایق موتوری را شنیدید؟

اشتورگیس حرف او را تایید كرد و گفت: قایق از سمت اسكله دور زد و خلاف جهت جریان آب حركت كرد من متوجه نشده بودم كه این قایق در حال فرار است، تا این كه ناخدا دوم سراسیمه آمد و گفت: كشتی مورد سرقت واقع شده است.

سارق احتمالا برای این كار همدستی هم داشته كه كمكش كند تا روی عرشه بیاید و طناب ببندد یا نردبانی به نرده های دور عرشه تكیه دهد و از آن بالا بیاید. این دور و برها چیز مشكوكی ندیده ای؟

اشتورگیس با حالتی رنجیده خاطر، جواب داد: این سوالات را پلیس هم از من كرد. با این لحن، شما انگار می خواهید به من بگوییدكه من همدستش بوده ام. اما هر كدام از خدمه كشتی می توانسته شریك او باشد. همان طور كه به پلیس گفتم این ماجرا هیچ ربطی به من ندارد.

شما كارمند جدید هستید؟

اشتورگیس با لحن تندی جواب داد: بله، تازه بعد از 4 ماه كار بدون حقوق فهمیدم كه این آخرین سفر این كشتی است.

هاگن چند ثانیه ای به فكر فرورفت و بعد دوباره به اتاق ناخدا دوم برگشت. هارپر هنوز مشغول مرتب كردن كارت ها بود. مثل دفعه قبل با نگرانی رو به هاگن كرد.

هاگن گفت: اگر هنوز سر پیشنهادتان برای صرف قهوه هستید، باید بگویم كه خیلی متشكر می شوم اگر لطف كنید.

باعث افتخارم است كه در خدمت شما باشم.

هاگن همراه هارپر به اتاقی كه سكان كشتی در آن قرار داشت، رفت و مشغول خوردن قهوه شد.

هارپر پرسید: حسابدار بیدار بود؟

بله و توضیحاتش را نیز شنیدم. بعد پیش نگهبان اشتورگیس رفتم و از او شنیدم كه این آخرین سفر این كشتی است.

هارپر با ناراحتی حرف او را تایید كرد و گفت: ما هم تازه دیروز بعدازظهر مطلع شدیم.

آهی كشید و ادامه داد: همه اش به خاطر ركود اقتصادی است.

به این ترتیب امیدوارم بتوانید پول هایی را كه از دست دادید دوباره به كشتی برگردانید. هاگن سپس حالی كه قهوه اش را می نوشید، گفت: فكر می كنم می توانم حدس بزنم كه چه اتفاقی افتاده است، یا بهتر بگویم چه اتفاقی نیفتاده است. با توجه به تجربه های قبلی این امر برایم مسلم و واضح است كه كار خود حسابدار باید باشد. او همراه شخص دیگری نقشه این سرقت را كشیدند و بعد این داستان ها را سر هم كردند.

هارپر پرسید: واقعا فكر می كنید این طور بوده باشد؟

اما حالت های فینلی كاملا واقعی به نظر می رسد.

هارپر گفت: شاید نقشش را خوب بازی می كند.

سوال اینجاست كه چرا باید او یك داستان عجیب و باور نكردنی را سرهم كند كه در آن یك آدم گنگ نقش یك سارق را بازی كند؟

هارپر گفت: شاید دقیقا به این دلیل غیرمحتمل به نظر می رسد كه او توانسته چنین داستان عجیب و غریبی را سرهم كرده باشد.

اما چرا باید آن سارق كر و لال به او حكم كرده باشد تا 10 دقیقه بعد از رفتن وی دفتر كارش را ترك نكند و همانجا بماند. در حالی كه دو یا سه دقیقه كفایت می كرده تا قایق موتوری از كشتی دور شود؟

هارپر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: شاید آقای فینلی در این مورد اشتباه می كند. اگر فرض را بر این بگذاریم كه سرقت به همان شكلی كه حسابدار توصیفش می كند اتفاق افتاده پس قطعا سارق كسی را داشته كه كمكش كند تا از قایق وارد كشتی شود. شاید هم این شخص موقعی كه اوضاع مساعد بوده از كشتی به سارق كه سوار قایق موتوری بوده علامت داده است. من به اشتورگیس نگهبان مشكوكم.

حق هم دارید. او ملوان جدید كشتی است. شاید دستش با سارق توی یك كاسه باشد، شاید هم بابت علامت دادن به قایق موتوری از سارق رشوه گرفته باشد.

هاگن گفت: او 2 روز پیش به كشتی آمده، یعنی قبل از این كه مشخص بشود كه آن پول از بانك به كشتی منتقل خواهد شد. بنابراین نمی توانسته به خاطر قضیه سرقت ماموریت ورود به این كشتی را دریافت كرده باشد.

اما ممكن است دیروز بعدازظهر كسی با او تماس برقرار كرده و او را تطمیع كرده است. حتی ممكن است برای سارق، ماسك، دستكش و چاقو تهیه كرده باشد.

هارپر با هیجان گفت: این هم می تواند دلیلی باشد برای این كه چر سارق 10 دقیقه فرصت می خواسته تا فرار كند. لابد می خواسته وسایل را به اشتورگیس برگرداند.

حتی در آن صورت هم 10 دقیقه وقت لازم نبود. وقتی از اشتورگیس درباره قایق موتوری سوال كردم او گفت كه دیده قایق خلاف جهت جریان حركت كرده است. حالا یا اشتباه كرده است یا عملا كاری كرده كه تلاش ها برای پیدا كردن قایق با سختی مواجه شود. اگر فرضیه دوم درست نباشد باید دید كه چرا اشتباه كرده است. به نظر من جواب این سوال كلیدی است برای حل معمای سرقت. شاید تا آمدن كاپیتان سونس پاسخ این سوال را كشف كنم.

ناخدا دوم نفسی كشید و گفت: آرزو می كنم موفق شوید.

هاگن بعد از نوشیدن قهوه رفت بیرون تا بوی نمدار دریا مشامش را نوازش دهد. در حالی كه غرق در افكارش به كشتی باربری كه در اسكله دیگر قرار داشت، خیره شده بود، مثل یك كامپیوتر اطلاعات و احتمالات را به ذهنش سپرد و آنها را مرور كرد.

ناگهان مثل برق پاسخی منطقی برای سوالش در مغز او جرقه زد. در همین لحظه سوت كشتی كه از آن حوالی می گذشت انگار برای هاگن ابراز احساسات نشان داده و او را تشویق می كرد.

دوباره نزد حسابدار به طبقه پایین رفت. فینلی هنوز بیدار بود، اما چراغ را خاموش كرده بود. با ورود هاگن چراغ را روشن كرد. هاگن پرسید: آقای فینلی، شما قبل از این كه پیش ناخدا دوم بروید 10 دقیقه صبر كردید، چرا 10 دقیقه؟ وقتی صدای حركت قایق موتوری را شنیدید بی شك متوجه شدید كه سارق از كشتی رفته است؟

حسابدار گفت: آن لحظه نمی دانستم كه او چطور وارد كشتی شده است. اما حتی اگر می دانستم هم خطر نمی كردم. من اصلا صدای قایق را نشنیدم، حالا یا به این خاطر است كه اتاقم در این پایین قرار دارد و یا به دلیل این است كه وحشت كرده بودم و تنها چیزی كه می توانستم بشنوم صدای طپش قلبم بود.

هاگن با بدگمانی به دو پنجره دایره شكلی كه باز بود نگاه كرد، هر دو به یك سمت باز شده بود مثل پنجره اتاق كارش و نیز اتاق ناخدا دوم. هاگن گفت: آقای فینلی، اگر حدس من درست باشد خیلی برای شما بد می شود كه دیروز بعدازظهر دفتر كارتان را ترك نكردید.

هاگن نزد اشتورگیس رفت و بدون مقدمه به او گفت: شما گفتید كه قایق خلاف جهت جریان آب رفت. آیا شما واقعا قایق را دیده اید یا دروغ می گویید؟ می خواهید مانع آشكار شدن حقیقت شوید؟

ملوان با تامل نگاهی به او كرد و گفت: راستش می خواستم طوری وانمود كنم كه مشغول كار بوده ام تا مبادا از من خرده بگیرند كه چرا موقع سرقت مراقب نبوده ام.

پس صدای قایق را نشنیدید؟

اشتورگیس با ناراحتی سرش را به نشانه تایید تكان داد و گفت: می دانم كه عجیب به نظر می رسد اما حقیقت همین است كه گفتم. من صدای رادیو را هم آنقدر زیاد نكرده بودم كه صدای موتور قایق را نتوانم بشنوم. قسم می خورد كه محل كارم را تا بعد از زمان حادثه ترك نكردم. ناخدا دوم به من دستور داده بود كه بدون اجازه او جایگاهم را ترك نكنم. بعد از حادثه به من اجازه داد به بوفه بروم و چای و نان بیاورم.

هاگن لحظه ای تامل كرد و بعد به طبقه پایین، نزد هارپر رفت. او خودكارش را روی میز گذاشت و امیدوارانه نگاهی به هاگن انداخت و پرسید: چیزی دست گیرتان شد؟

تا حدی. هنوز نمی دانم كه چرا وقتی حسابدار صدای قایق را شنیده دفترش را ترك نكرده. شاید اصلا قایقی در كار نبوده است. وقتی برای بار دوم نزد حسابدار رفتم او این شك را در دلم ایجاد كرد. چون به من گفت اصلا صدای قایقی نشنیده است. بعد اشتورگیس را جوری ترساندم تا اعتراف كند كه دروغ می گوید و اصلا صدای قایق را نشنیده است.

هاگن نفسی تازه كرد و ادامه داد: از آن به بعد نتیجه گیری ساده شد. اگر داستانی كه حسابدار سر هم كرده درست باشد و قایقی در كار نباشد تنها مشخص كردن شخص كر و لال می ماند كه او هم می تواند همان شخصی باشد كه دیروز بعدازظهر كپی رسید بانكی را در دفتر كار حسابدار مشاهده كرده، بعد به شهر رفته و شلوار و ژاكت خریده كه برای سرقت موردنیازش بوده، همچنین بقیه وسایل مورد نیاز مثل دستكش، كلاه و چاقو.

او 10 دقیقه زمان نیاز داشته كه با كیسه به كابین خود برگردد، لباس های عادی خودش را بپوشد، طوری كه وقتی بعد از خبر سرقت نزد حسابدار می رود عادی به نظر برسد.

او از بیم این كه مبادا اشتورگیس به طرف دفتر كار حسابدار بیاید و او را ببیند، به او دستور می دهد كه جایگاه نگهبانی را به هیچ عنوان ترك نكند.

حتی سرتاسر رودخانه نیز دچار همان سكوت مرگباری شده بود كه در دفتر كار ناخدا دوم حاكم بود. هارپر سر جایش خشكش زده بود و مثل آدم های گیج و منگ به كارت های روی میز نگاه می كرد. صورتش كبود شده بود، انگار در یك لحظه روح از تنش بیرون رفته بود.

به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت: این آخرین سفر این كشتی بود، وضع اقتصادی هر روز بدتر می شد. فكر كردم ارزش امتحان كردن را دارد.

نقشه اش خیلی ساده بود: كیسه ای برداشتم، یك كیسه خالی و لباس ها را از دریا روی عرشه انداختم. می خواستم در انتهای سفر پول ها را به گاوصندوق بانكی در آن سوی آب ها بسپارم... به نظرم خیلی ساده می رسید. اما خیلی احمق بودم كه فكر می كردم از مهلكه جان سالم به در می برم. چه شد كه به من شك كردید؟

این واقعیت كه شم كر و لال نیستید.

منظورتان را نمی فهمم.

هاگن گفت: برای این كه پلیس كشتی را تفتیش نكند باید این طور به نظر می رسید كه پول ها از كشتی خارج شده است. شما تنها فرد روی عرشه بودید كه صدای قایق موتوری را شنیده بودید.

در یك كشتی مبلغ 300 هزار دلار مورد سرقت قرار می گیرد. این مبلغ از طرف یك شركت كشتیرانی امریكایی به این كشتی سپرده شده بود تا در یكی از بنادر امریكای لاتین تحویل شود.هاگن، مامور امنیتی، برای بررسی این قضیه به اسكله می رود و وارد كشتی می شود. هاگن در گفتگو با ناخدا دوم هارپر و حسابدار كشتی، فینلی، درمی یابد كه سارق با قایق موتوری وارد كشتی شده و در حالی كه چاقویی در دست داشته و صورتش را پوشانده بود، وارد دفتر حسابدار شده و با تهدید او را وادار كرده مبلغ 300 هزار دلار را از گاوصندوق به وی بدهد. ضمنا بنا به گفته آنها سارق كر و لال بوده و خواسته هایش را روی كاغذی نوشته و آن را جلوی حسابدار گرفته است.

هاگن بعد از مكثی كوتاه گفت: درباره ملوانی كه كنار در ورودی نگهبانی می دهد، چه می دانید؟

فینلی، حسابدار كشتی گفت: چیز زیادی نمی دانم. تازه چند روز است كه به كشتی ما آمده. اسمش اشتورگیس است. ناخد دوم می گفت پلیس ها مطلب به درد خوری از او به دست نیاورده اند.

هاگن گفت: شاید من خوش شانس تر باشم.

بعد به طرف در ورودی كه جایگاه نگهبان آنجا قرار داشت، رفت. نگهبان اشتورگیس روی نیمكتی نشسته بود و رادیو گوش می داد. نگاهش را به قسمت انتهایی كشتی دوخته بود.

وقتی هاگن به او نزدیك شد نگهبان نگاهی به دور و بر خود انداخت و بلند شد. او جوانی بود قوی جثه، كوتاه قد، حدودا 20 ساله با موهای نسبتا بلند و خرمایی رنگ. لباسی مندرس و خاكی رنگ كه با تكه پارچه های جین وصله پینه شده بود به تن داشت.

هاگن پرسید: هنگام وقوع سرقت شما كجا بودید؟

اشتورگیس پاسخ داد: مثل حالا همین جا بودم و اشاره ای به رادیویش كرد و ادامه داد: داشتم موسیقی گوش می كردم.

پس صدای قایق موتوری را شنیدید؟

اشتورگیس حرف او را تایید كرد و گفت: قایق از سمت اسكله دور زد و خلاف جهت جریان آب حركت كرد من متوجه نشده بودم كه این قایق در حال فرار است، تا این كه ناخدا دوم سراسیمه آمد و گفت: كشتی مورد سرقت واقع شده است.

سارق احتمالا برای این كار همدستی هم داشته كه كمكش كند تا روی عرشه بیاید و طناب ببندد یا نردبانی به نرده های دور عرشه تكیه دهد و از آن بالا بیاید. این دور و برها چیز مشكوكی ندیده ای؟

اشتورگیس با حالتی رنجیده خاطر، جواب داد: این سوالات را پلیس هم از من كرد. با این لحن، شما انگار می خواهید به من بگوییدكه من همدستش بوده ام. اما هر كدام از خدمه كشتی می توانسته شریك او باشد. همان طور كه به پلیس گفتم این ماجرا هیچ ربطی به من ندارد.

شما كارمند جدید هستید؟

اشتورگیس با لحن تندی جواب داد: بله، تازه بعد از 4 ماه كار بدون حقوق فهمیدم كه این آخرین سفر این كشتی است.

هاگن چند ثانیه ای به فكر فرورفت و بعد دوباره به اتاق ناخدا دوم برگشت. هارپر هنوز مشغول مرتب كردن كارت ها بود. مثل دفعه قبل با نگرانی رو به هاگن كرد.

هاگن گفت: اگر هنوز سر پیشنهادتان برای صرف قهوه هستید، باید بگویم كه خیلی متشكر می شوم اگر لطف كنید.

باعث افتخارم است كه در خدمت شما باشم.

هاگن همراه هارپر به اتاقی كه سكان كشتی در آن قرار داشت، رفت و مشغول خوردن قهوه شد.

هارپر پرسید: حسابدار بیدار بود؟

بله و توضیحاتش را نیز شنیدم. بعد پیش نگهبان اشتورگیس رفتم و از او شنیدم كه این آخرین سفر این كشتی است.

هارپر با ناراحتی حرف او را تایید كرد و گفت: ما هم تازه دیروز بعدازظهر مطلع شدیم.

آهی كشید و ادامه داد: همه اش به خاطر ركود اقتصادی است.

به این ترتیب امیدوارم بتوانید پول هایی را كه از دست دادید دوباره به كشتی برگردانید. هاگن سپس حالی كه قهوه اش را می نوشید، گفت: فكر می كنم می توانم حدس بزنم كه چه اتفاقی افتاده است، یا بهتر بگویم چه اتفاقی نیفتاده است. با توجه به تجربه های قبلی این امر برایم مسلم و واضح است كه كار خود حسابدار باید باشد. او همراه شخص دیگری نقشه این سرقت را كشیدند و بعد این داستان ها را سر هم كردند.

هارپر پرسید: واقعا فكر می كنید این طور بوده باشد؟

اما حالت های فینلی كاملا واقعی به نظر می رسد.

هارپر گفت: شاید نقشش را خوب بازی می كند.

سوال اینجاست كه چرا باید او یك داستان عجیب و باور نكردنی را سرهم كند كه در آن یك آدم گنگ نقش یك سارق را بازی كند؟

هارپر گفت: شاید دقیقا به این دلیل غیرمحتمل به نظر می رسد كه او توانسته چنین داستان عجیب و غریبی را سرهم كرده باشد.

اما چرا باید آن سارق كر و لال به او حكم كرده باشد تا 10 دقیقه بعد از رفتن وی دفتر كارش را ترك نكند و همانجا بماند. در حالی كه دو یا سه دقیقه كفایت می كرده تا قایق موتوری از كشتی دور شود؟

هارپر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: شاید آقای فینلی در این مورد اشتباه می كند. اگر فرض را بر این بگذاریم كه سرقت به همان شكلی كه حسابدار توصیفش می كند اتفاق افتاده پس قطعا سارق كسی را داشته كه كمكش كند تا از قایق وارد كشتی شود. شاید هم این شخص موقعی كه اوضاع مساعد بوده از كشتی به سارق كه سوار قایق موتوری بوده علامت داده است. من به اشتورگیس نگهبان مشكوكم.

حق هم دارید. او ملوان جدید كشتی است. شاید دستش با سارق توی یك كاسه باشد، شاید هم بابت علامت دادن به قایق موتوری از سارق رشوه گرفته باشد.

هاگن گفت: او 2 روز پیش به كشتی آمده، یعنی قبل از این كه مشخص بشود كه آن پول از بانك به كشتی منتقل خواهد شد. بنابراین نمی توانسته به خاطر قضیه سرقت ماموریت ورود به این كشتی را دریافت كرده باشد.

اما ممكن است دیروز بعدازظهر كسی با او تماس برقرار كرده و او را تطمیع كرده است. حتی ممكن است برای سارق، ماسك، دستكش و چاقو تهیه كرده باشد.

هارپر با هیجان گفت: این هم می تواند دلیلی باشد برای این كه چر سارق 10 دقیقه فرصت می خواسته تا فرار كند. لابد می خواسته وسایل را به اشتورگیس برگرداند.

حتی در آن صورت هم 10 دقیقه وقت لازم نبود. وقتی از اشتورگیس درباره قایق موتوری سوال كردم او گفت كه دیده قایق خلاف جهت جریان حركت كرده است. حالا یا اشتباه كرده است یا عملا كاری كرده كه تلاش ها برای پیدا كردن قایق با سختی مواجه شود. اگر فرضیه دوم درست نباشد باید دید كه چرا اشتباه كرده است. به نظر من جواب این سوال كلیدی است برای حل معمای سرقت. شاید تا آمدن كاپیتان سونس پاسخ این سوال را كشف كنم.

ناخدا دوم نفسی كشید و گفت: آرزو می كنم موفق شوید.

هاگن بعد از نوشیدن قهوه رفت بیرون تا بوی نمدار دریا مشامش را نوازش دهد. در حالی كه غرق در افكارش به كشتی باربری كه در اسكله دیگر قرار داشت، خیره شده بود، مثل یك كامپیوتر اطلاعات و احتمالات را به ذهنش سپرد و آنها را مرور كرد.

ناگهان مثل برق پاسخی منطقی برای سوالش در مغز او جرقه زد. در همین لحظه سوت كشتی كه از آن حوالی می گذشت انگار برای هاگن ابراز احساسات نشان داده و او را تشویق می كرد.

دوباره نزد حسابدار به طبقه پایین رفت. فینلی هنوز بیدار بود، اما چراغ را خاموش كرده بود. با ورود هاگن چراغ را روشن كرد. هاگن پرسید: آقای فینلی، شما قبل از این كه پیش ناخدا دوم بروید 10 دقیقه صبر كردید، چرا 10 دقیقه؟ وقتی صدای حركت قایق موتوری را شنیدید بی شك متوجه شدید كه سارق از كشتی رفته است؟

حسابدار گفت: آن لحظه نمی دانستم كه او چطور وارد كشتی شده است. اما حتی اگر می دانستم هم خطر نمی كردم. من اصلا صدای قایق را نشنیدم، حالا یا به این خاطر است كه اتاقم در این پایین قرار دارد و یا به دلیل این است كه وحشت كرده بودم و تنها چیزی كه می توانستم بشنوم صدای طپش قلبم بود.

هاگن با بدگمانی به دو پنجره دایره شكلی كه باز بود نگاه كرد، هر دو به یك سمت باز شده بود مثل پنجره اتاق كارش و نیز اتاق ناخدا دوم. هاگن گفت: آقای فینلی، اگر حدس من درست باشد خیلی برای شما بد می شود كه دیروز بعدازظهر دفتر كارتان را ترك نكردید.

هاگن نزد اشتورگیس رفت و بدون مقدمه به او گفت: شما گفتید كه قایق خلاف جهت جریان آب رفت. آیا شما واقعا قایق را دیده اید یا دروغ می گویید؟ می خواهید مانع آشكار شدن حقیقت شوید؟

ملوان با تامل نگاهی به او كرد و گفت: راستش می خواستم طوری وانمود كنم كه مشغول كار بوده ام تا مبادا از من خرده بگیرند كه چرا موقع سرقت مراقب نبوده ام.

پس صدای قایق را نشنیدید؟

اشتورگیس با ناراحتی سرش را به نشانه تایید تكان داد و گفت: می دانم كه عجیب به نظر می رسد اما حقیقت همین است كه گفتم. من صدای رادیو را هم آنقدر زیاد نكرده بودم كه صدای موتور قایق را نتوانم بشنوم. قسم می خورد كه محل كارم را تا بعد از زمان حادثه ترك نكردم. ناخدا دوم به من دستور داده بود كه بدون اجازه او جایگاهم را ترك نكنم. بعد از حادثه به من اجازه داد به بوفه بروم و چای و نان بیاورم.

هاگن لحظه ای تامل كرد و بعد به طبقه پایین، نزد هارپر رفت. او خودكارش را روی میز گذاشت و امیدوارانه نگاهی به هاگن انداخت و پرسید: چیزی دست گیرتان شد؟

تا حدی. هنوز نمی دانم كه چرا وقتی حسابدار صدای قایق را شنیده دفترش را ترك نكرده. شاید اصلا قایقی در كار نبوده است. وقتی برای بار دوم نزد حسابدار رفتم او این شك را در دلم ایجاد كرد. چون به من گفت اصلا صدای قایقی نشنیده است. بعد اشتورگیس را جوری ترساندم تا اعتراف كند كه دروغ می گوید و اصلا صدای قایق را نشنیده است.

هاگن نفسی تازه كرد و ادامه داد: از آن به بعد نتیجه گیری ساده شد. اگر داستانی كه حسابدار سر هم كرده درست باشد و قایقی در كار نباشد تنها مشخص كردن شخص كر و لال می ماند كه او هم می تواند همان شخصی باشد كه دیروز بعدازظهر كپی رسید بانكی را در دفتر كار حسابدار مشاهده كرده، بعد به شهر رفته و شلوار و ژاكت خریده كه برای سرقت موردنیازش بوده، همچنین بقیه وسایل مورد نیاز مثل دستكش، كلاه و چاقو.

او 10 دقیقه زمان نیاز داشته كه با كیسه به كابین خود برگردد، لباس های عادی خودش را بپوشد، طوری كه وقتی بعد از خبر سرقت نزد حسابدار می رود عادی به نظر برسد.

او از بیم این كه مبادا اشتورگیس به طرف دفتر كار حسابدار بیاید و او را ببیند، به او دستور می دهد كه جایگاه نگهبانی را به هیچ عنوان ترك نكند.

حتی سرتاسر رودخانه نیز دچار همان سكوت مرگباری شده بود كه در دفتر كار ناخدا دوم حاكم بود. هارپر سر جایش خشكش زده بود و مثل آدم های گیج و منگ به كارت های روی میز نگاه می كرد. صورتش كبود شده بود، انگار در یك لحظه روح از تنش بیرون رفته بود.

به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت: این آخرین سفر این كشتی بود، وضع اقتصادی هر روز بدتر می شد. فكر كردم ارزش امتحان كردن را دارد.

نقشه اش خیلی ساده بود: كیسه ای برداشتم، یك كیسه خالی و لباس ها را از دریا روی عرشه انداختم. می خواستم در انتهای سفر پول ها را به گاوصندوق بانكی در آن سوی آب ها بسپارم... به نظرم خیلی ساده می رسید. اما خیلی احمق بودم كه فكر می كردم از مهلكه جان سالم به در می برم. چه شد كه به من شك كردید؟

این واقعیت كه شم كر و لال نیستید.

منظورتان را نمی فهمم.

هاگن گفت: برای این كه پلیس كشتی را تفتیش نكند باید این طور به نظر می رسید كه پول ها از كشتی خارج شده است. شما تنها فرد روی عرشه بودید كه صدای قایق موتوری را شنیده بودید.

داستان بسیار عاشقانه و غمگین دختری بنام بهار

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .

رنگ چشاش آبی بود .

رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…

وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم

مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .

دوستش داشتم .

لباش همیشه سرخ بود .

مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .

رنگ چشاش آبی بود .

رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…

وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم

مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .

دوستش داشتم .

لباش همیشه سرخ بود .

مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …

وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.

دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .

دیوونم کرده بود .

اونم دیوونه بود .

مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .

دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .

می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .

اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .

بعد می خندید . می خندید و…

منم اشک تو چشام جمع میشد .

صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .

قدش یه کم از من کوتاه تر بود .

وقتی می خواست بوسش کنم ?

چشماشو میبست ?

سرشو بالا می گرفت ?

لباشو غنچه می کرد ?

دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .

من نگاش می کردم .

اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .

تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ?

لبامو می ذاشتم روی لبش .

داغ بود .

وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .

می سوختم .

همه تنم می سوخت .

دوست داشت لباشو گاز بگیرم .

من دلم نمیومد .

اون لبامو گاز می گرفت .

چشاش مثل یه چشمه زلال بود ?صاف و ساده …

وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ?

نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .

شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .

من هم موهاشو نوازش میکردم .

عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .

شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .

دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ?

لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید?

جاش که قرمز می شد می گفت :

هر وقت دلت برام تنگ شد? اینجا رو بوس کن .

منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .

تا یک هفته جاش می موند .

معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .

تموم زندگیمون معاشقه بود .

نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .

همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ?

میومد و روی پام میشست .

سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .

دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ?

می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟

می گفتم : نه

می گفت : میگه لاو لاو ? لاو لاو …

بعد می خندید . می خندید ….

منم اشک تو چشام جمع می شد .

اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .

وقتی لخت جلوم وامیستاد ? صدای قلبمو می شنیدم .

با شیطنت نگام می کرد .

پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .

مثل مجسمه مرمر ونوس .

تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .

مثل بچه ها .

قایم می شد ? جیغ می زد ? می پرید ? می خندید …

وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .

بعد یهو آروم می شد .

به چشام نگاه می کرد .

اصلا حالی به حالیم می کرد .

دیوونه دیوونه …

چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .

لباش همیشه شیرین بود .

مثل عسل …

بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .

نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .

می خواستم فقط نگاش کنم .

هیچ چیزبرام مهم نبود .

فقط اون …

من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .

خودش نمی دونست .

نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .

تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .

بهار پژمرد .

هیچکس حال منو نمی فهمید .

دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .

یه روز صبح از خواب بیدار شد ?

دستموگرفت ?

آروم برد روی قلبش ?

گفت : می دونی قلبم چی می گه؟

بعد چشاشو بست.

تنش سرد بود .

دستمو روی سینه اش فشار دادم .

هیچ تپشی نبود .

داد زدم : خدا …

بهارمرده بود .

من هیچی نفهمیدم .

ولو شدم رو زمین .

هیچی نفهمیدم .

هیچکس نمی فهمه من چی میگم .

هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ?

هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ?

هنوزم دیوونه ام.

خیال نکن که بی خیال از تو و روزگارتم ....

به فکرتم....

به یادتم

زنده به انتظارتم ....

تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است...

دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !

درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد? دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند .

دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ? برای داشتنش داشتم.

دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم .

در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ? حق من نیست ? به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .

رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است? آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است? آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . .

دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .

همه عمر ? داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .

تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود . . .

به او نگاه می کنم ? به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد

به او که لبهایش از اندوه من می لرزند .

به او که دستهای نیرومندش ?عشقی که سالها پیش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من می نوشاند . . . . .

به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد.

به او که باورش کردم و دل به او باختم

به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز ? هرگز ?هرگز به روی دنیا بازشان نکنم .

به او که تکه ای از قلب مرا با خود خواهد برد

به او که مرزهای سرنوشت ? سالها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان ? شاید زمان ? داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .

لبهایش لرزش لبهایم را نوشید و دستانش ترس تنم را چید و نفسهایش برگهای رنگین خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد

دلبستگی

دلبسته ی کفشهایم بودم. کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی ام بودند.
دلم نمی آمد دورشان بیندازم. هنوز همان ها را می پوشیدم.

اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند.

قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد.

سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود...

می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم

و می گفتم: چقدر همه چیز دردناک است.

چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم؟!

می نشستم و می گفتم: زندگیم بوی ملالت می دهد و تکرار

دلبسته ی کفشهایم بودم. کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی ام بودند.
دلم نمی آمد دورشان بیندازم. هنوز همان ها را می پوشیدم.

اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند.

قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد.

سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود...

می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم

و می گفتم: چقدر همه چیز دردناک است.

چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم؟!

می نشستم و می گفتم: زندگیم بوی ملالت می دهد و تکرار

ای تو تنها بهانه زندگیم

ای تو تنها بهانه زندگیم

نيستي که ببيني چگونه بي تو تنها درغروب دل نواز كوچه باغ عاشقي قدم مي زنم

نيستي که ببيني شب بي تو غم آلود است

نيستي که ببيني برسرقرار پا به پاي آن درخت چنار پير شدم

نيستي که ببيني ابرهاي عاشق چشمم در نبود تو باراني است

نيستي كه ببيني گلزار دلم مدتهاست كه بيابان شده است وعطش ناك عشق توست

نيستي كه ببيني لعل لبانم بي تو پاي آن درخت چنارعشق را به همراه خود به خوابگاه ابدي مي برد

ای تو تنها بهانه زندگیم

نيستي که ببيني چگونه بي تو تنها درغروب دل نواز كوچه باغ عاشقي قدم مي زنم

نيستي که ببيني شب بي تو غم آلود است

نيستي که ببيني برسرقرار پا به پاي آن درخت چنار پير شدم

نيستي که ببيني ابرهاي عاشق چشمم در نبود تو باراني است

نيستي كه ببيني گلزار دلم مدتهاست كه بيابان شده است وعطش ناك عشق توست

نيستي كه ببيني لعل لبانم بي تو پاي آن درخت چنارعشق را به همراه خود به خوابگاه ابدي مي برد

دیوانگی و عاشقی

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

123
4
5678910
last