شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

وبلاگ سرگرمي،آموزش،طنز

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

کوروش کبیر

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

داستان مادر

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند :

وقتي گروه نجات زن جوان را زير اوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است .

وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم , اگر زنده ماندي , هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت . . .

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند :

وقتي گروه نجات زن جوان را زير اوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است .

وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم , اگر زنده ماندي , هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت . . .

داستان رمانتیک

داستان واقعی ، دخترخاله و پسرخاله ای بودن که از بچه گی با هم بزرگ

شدن و اسمشون رو هم بوده واسه ازدواج دختره اسمش مریم بوده پسره

هم جواد ، جوادو مریم خیلی همدیگه رو دوست داشتن جوری که هر روز

باید همدیگه رو میدیدن جواد همیشه مواظب مریم بود و اگه کسی مریمو

اذییت می کرد اون پشتشو میگرفت حالا هر کی باشه چه مادر مریم چه

پدر یا داداشش باشه یه دفه خانوم معلم مریمو تنبیه کرده بود جواد هم

فهمیده بود و معلم مریمو با سنگ زده بود ، اگه پارک میرفتن باید با هم

میرفتن اگه جواد میرفت تو مغازه چیزی بگیره برا مریم هم میگرفت حتی

عروسک هم براش میخرید مریم هم همینطور ، هیچکدومشون هم پولدار

تموم کردن و اینجا بود که طرز فکرها عوض میشه و سختیهای زندگی رو

درک میکنن طوری که رو عشقهاشون هم تاثیر میذاره مریم دختر قشنگی

شده بود جواد هم واسه خودش مردی شده بود جواد هم کار میکرد هم

درس میخوند مریم هم محکم درس میخوند تا دانشگاه قبول بشه از قضا

مریم دانشگاه قبول شد ولی جواد قبول نشد اینجا بود که دانشگاه بین دو تا

عاشق فاصله انداخت قرار شده بود بعد از دبیرستان عقد کنن ولی مریم هی عقدو عقب مینداخت

داستان واقعی ، دخترخاله و پسرخاله ای بودن که از بچه گی با هم بزرگ

شدن و اسمشون رو هم بوده واسه ازدواج دختره اسمش مریم بوده پسره

هم جواد ، جوادو مریم خیلی همدیگه رو دوست داشتن جوری که هر روز

باید همدیگه رو میدیدن جواد همیشه مواظب مریم بود و اگه کسی مریمو

اذییت می کرد اون پشتشو میگرفت حالا هر کی باشه چه مادر مریم چه

پدر یا داداشش باشه یه دفه خانوم معلم مریمو تنبیه کرده بود جواد هم

فهمیده بود و معلم مریمو با سنگ زده بود ، اگه پارک میرفتن باید با هم

میرفتن اگه جواد میرفت تو مغازه چیزی بگیره برا مریم هم میگرفت حتی

عروسک هم براش میخرید مریم هم همینطور ، هیچکدومشون هم پولدار

تموم کردن و اینجا بود که طرز فکرها عوض میشه و سختیهای زندگی رو

درک میکنن طوری که رو عشقهاشون هم تاثیر میذاره مریم دختر قشنگی

شده بود جواد هم واسه خودش مردی شده بود جواد هم کار میکرد هم

درس میخوند مریم هم محکم درس میخوند تا دانشگاه قبول بشه از قضا

مریم دانشگاه قبول شد ولی جواد قبول نشد اینجا بود که دانشگاه بین دو تا

عاشق فاصله انداخت قرار شده بود بعد از دبیرستان عقد کنن ولی مریم هی عقدو عقب مینداخت

جو دانشگاه رو مریم و دوست داشتنش تاثیر گذاشته بود هر موقع از

دانشگاه بر میگشت و جواد میرفت پیشش یا میگفت خسته ام یا درس دارم

یا به بهونه های مختلف جوادو بی محل میکرد تا یک سال جوادو دور داد تا

اینکه تو جمع جلو همه گفته بود من قصد ازدواج ندارم و بهتره جواد بره زن

بگیره و فکر منو از سرش بیرون کنه اصلا کسی باورش نمیشد مریم بتونه

همچین حرفی بزنه جواد بلند شده بود گفته بود مریم تو این حرفو جدی

زدی؟ مریم هم گفته بود پسرخاله من تا دانشگاهو تموم کنم چهارسال

طول میکشه بهتره به فکر دختر دیگه ای باشی این برا هر دومون بهتره جواد

گفته بود شوخی رو دیگه بس کن مریم هم گفته بود من هیچوقت انقد

جدی نبودم جواد گفته بود نکنه من کاری کردم که ناراحت شدی؟ اونم گفته

بود تو کاری نکردی من بدرد تو نمیخورم اینو گفته بود و از خونه زده بود بیرون

جواد رفته بود دنبالش و تو خیابون با هم دعوا کرده بودن جواد بهش گفته بود

تو چت شده؟ چرا بیربط حرف میزنی؟ این بازیو تمومش کن و برگرد من

نمیتونم بدون تو زندگی ولی قلب رئوف و نازک مریم از سنگ شده بود به

جواد گفته بود اگه ادامه بدی خودمو می کشم جواد با گریه گفته بود کی

مریم قشنگ و مهربون منو از من گرفته؟ مریم گفته بود کسی نگرفته ما مال

هم نبودیم و اون موقع بچه بودیم و عشق چیز پوچ و بی فایده است و حالا

پول حرف اول رو می زنه جواد گفته بود خب منم پول دار میشم منم میرم

دانشگاه مریم هم گفته بود ما به درد هم نمی خوریم و دیگه هیچ وقت

سراغ من نیا ، بعد از این هر کاری پدر و مادر هردوشون کردند که مریم

راضی بشه مریم زیر بار نرفت که نرفت این وسط جواد خودشو باخته بود و

رفته بود سراغ قرص های روان گردان برای آروم کردن خودش درسشو ترک

کرده بود و کارش شده بود مصرف قرص. مریم هم که اصلا به فکر جواد نبود

، مریم بعد از دو سال از دانشگاه با پسر دیگه ای ازدواج کرد که مهندس بود

حالا جواد عشق خودشو میدید که با پسر دیگه ای داره می ره گردش و ازا

ینی که هست بدتر میشد اینجا بود که پدر مادر جواد اونو برده بودند به یک

مرکز درمان و جواد خودش هم تصمیم گرفته بود دیگه به مریم فکر نکنه و

زندگیشو دوباره درست کنه بعد از تقریبا چند ماه جواد سلامتی خودشو به

دست اورد و درسشو دوباره شروع کرد و درس میخوند برا کنکور دیگه کار

نمی کرد و فقط درس میخوند انگیزه هاش چندبرابر شده بودند ( اینایی که

میگم تو چند سال اتفاق افتاده بود و منی که دارم می نویسم خودم

احساساتی شدم سرنوشت چه کارایی که با آدم نمیکنه) بعد از امتحان

کنکور جواد مهندس عمران قبول شده بود و دیگه زندگیش از این رو به اون

رو شده بود جواد قرص خوار با توکل به خدا و اراده محکم و کمک پدر و مادر

و دکترا سالم شده بود و برا خودش شده بود مهندس جالب تر این این بود

که شوهر مریم فردی چشم چرون و شکاک بود و همش چشمش دنبال

دخترای مردم بود و اجازه نمیداد مریم که به خونه پدر و مادرش حتی بره

همیشه گوشی مریمو چک میکرد حتی چند بار مریمو زده بود درسته که

شوهرش پولدار بود ولی نه از پولش بهره می برد و نه از وجود خودش

شوهرش چون خودش خراب بود به زنش هم شک می کرد مریم چون به

جواد پشت کرده بود و با عشقش بازی کرده بود همش میگفت حقمه باید

سرم بیاد وقتی به کارایی که با جواد تو بچگی هاشون کرده بود وقتی به

دوست داشتنی هایی که بینشون بود فکر میکرد آرزوی مرگ میکرد که چرا

اینقدر در حق جواد بد کرده ولی روش نمی شد که از شوهرش جدا بشه

چون همه بهش زخم زبون می زدند آخر نتونست طاقت بیاره و به شوهرش

گفته بود من نمیخوام دیگه باهات زندگی کنم مریم با چشمی پر از اشک و

خون برگشته بود خونه پدر و مادرش و آخرش از شوهرش جدا شد حالا

خوبه که بچه دار نشده بود ولی روحیشو به کلی از دست داده بود

دانشگاهشو هم تموم نکرده بود بعضی موقع ها درس میخوند ولی مگه

زخم زبون مردم میزاشت درس بخونه و راحت باشه جواد هم از حالش باخبر

شده بود و یک روز رفت دیدنش و خیلی عادی و رسمی ولی روش نشد با

جواد روبرو شه بخاطر همین جواد رفته بود تو اتاقش و احوالشو پرسیده بود

مریم هم گفته بود حالی واسم نمونده که ازش بپرسی بعد گفته بود اومدی

اینجا که زجرکشم بکنی؟ آره من احمقم بی شعورم ، اصلا هر چی دلت

میخواد بگو جواد هم گفته بود نه من دیگه از دستت ناراحت نیستم تو

خواستی زندگی خودتو بکنی من اشتباه کردم که مزاحت می شدم عشق

چیز پوچ و بی فایده است این حرف مریمو داغون کرد بعد بهش گفته بود که

خودشو ناراحت نکنه و میتونه زندگیشو دوباره شروع کنه و دوباره باطراوت

بشه فقط اراده میخواد و توکل به خدا اینو گفته بود و خواسته بود بره ولی

مریم مانع شده بود و نذاشته بود یقه شو گرفته بودو بهش گفته بود من تو

رو میخوام من اشتباه کردم من بچه بودم گول اطرافیانمو خوردم بخدا هنوز

عاشقتم جواد که از شرم و خجالت قرمز شده بود زبونش بند اومده بود و

همینجوری نگاش میکرد بعد مریم گفته بود بیا ببین همش از تو نوشتم و

خاطرات بچه گیمون بعد دفتر خاطراتشو آورده بود و به جواد نشون داده بود

جواد که اشک از چشماش جاری شده بود بهش گفته بود من اگه دوستت

نداشتم هرگز پامو اینطرفا نمیذاشتم فقط دنبال یک فرصت میگشتم که بهت

بگم منم هنوز عاشقتم و هر کاری کردی رو فراموش میکنم تو مریم کوچولو

و قشنگ خودمی بعد بهش گفته بود همین امشب میام خواستگاریت تا

دیگه برای همیشه مال خودم بشی مریم از بس گریه کرده بود دیگه اشکی

براش نمونده بود و باورش نمیشد جواد بخشیدتش و هنوز دوسش داره بعد

از چند ساعت حرف زدن جواد تدارک خواستگاری رو چیده بود و مریمو برای

همیشه به ازدواج خودش دراورده بود.این هم داستان پر ماجرای جواد و مریم

ولی مردایی مثل جواد کم هستن و پول وعشق دو چیز جدا از هم هستن

پس هیچ وقت دچار اشتباه نشید.

داستان رفاقت

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.


سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.


سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

شادی سخت نیست

ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺎ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ ﭼﻮﺑﯽ؛ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺁﺏ ﻧﻤﺎﯼ ﺳﻨﮕﯽ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: -ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ؟ -ﻧﻪ. -ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ؟ -ﻧﻪ. -ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ -ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻥ. -ﭼﺮﺍ؟ -ﺟﻮﻥ ﻗﺸﻨﮓ ﻧﯿﺴﺘﻢ. -ﻗﺒﻼ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻦ؟ -ﻧﻪ. -ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﻡ. -ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﯽ؟ -ﺍﺯ ﺗﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﺁﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺩﻭﯾﺪ؛ﺷﺎﺩ ﺷﺎﺩ. ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ؛ﮐﯿﻔﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ؛ﻋﺼﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ!!! ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺎ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ ﭼﻮﺑﯽ؛ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺁﺏ ﻧﻤﺎﯼ ﺳﻨﮕﯽ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: -ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ؟ -ﻧﻪ. -ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ؟ -ﻧﻪ. -ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ -ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻥ. -ﭼﺮﺍ؟ -ﺟﻮﻥ ﻗﺸﻨﮓ ﻧﯿﺴﺘﻢ. -ﻗﺒﻼ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻦ؟ -ﻧﻪ. -ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﻡ. -ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﯽ؟ -ﺍﺯ ﺗﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﺁﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺩﻭﯾﺪ؛ﺷﺎﺩ ﺷﺎﺩ. ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ؛ﮐﯿﻔﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ؛ﻋﺼﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ!!!

همه چیز را یاد گرفته ام

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم

.

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم

.

تو نگرانم نشو !!

.

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !

.

یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو !

.

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن…

.

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !

.

تو نگرانم نشو !!

.

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم

.

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم

.

تو نگرانم نشو !!

.

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !

.

یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو !

.

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن…

.

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !

.

تو نگرانم نشو !!

.

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام که بی تو بخندم…..

.

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم…و بدون شانه هایت….!

.

یاد گرفته ام …که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !

.

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ….

.

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !

.

اما هنوز یک چیز هست …که یاد نگر فته ام …

.

که چگونه…..!

.

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم …

غمگین ترین داستان عاشقانه

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.

مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.

زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.

مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.

زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.

مرد جوان: منو محکم بگیر.

زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.

مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.

مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.

زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.

مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.

زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.

مرد جوان: منو محکم بگیر.

زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.

مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

چقدر خدا داری؟

مرد و زنی نزد شیوانا آمدند و از او خواستند برای بدرفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد.

مرد گفت: “من همیشه سعی کرده‌ام در زندگی به خداوند معتقد باشم. همسرم هم همین طور، اما چهار فرزندم نسبت به رعایت مسایل اخلاقی بی‌اعتنا هستند و آبروی ما را در دهکده برده‌اند. چرا با وجودی که هم من و هم همسرم به خدا ایمان داریم، دچار این مشکل شده‌ایم؟”

چقدر خدا داری؟

شیوانا به آن‌ها گفت: “ساختمان خانه خود را برایم تشریح کنید.”

مرد با تعجب جواب داد: “این چه ربطی به موضوع دارد؟ حیاط بزرگ است و دیوارهای کوتاهی دارد. یک ساختمان بزرگ وسط آن قرار گرفته که داخل آن اتاق‌های بزرگ با پنجره‌های بزرگ، اثاثیه درون ساختمان هم بسیار کامل است. در گوشه حیاط هم انبار بزرگی داریم، آن سوی حیاط هم آشپزخانه و حمام و توالت قرار گرفته است.”

شیوانا پرسید : “درون این خانه بزرگ چه قدر خدا دارید؟”

مرد و زنی نزد شیوانا آمدند و از او خواستند برای بدرفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد.

مرد گفت: “من همیشه سعی کرده‌ام در زندگی به خداوند معتقد باشم. همسرم هم همین طور، اما چهار فرزندم نسبت به رعایت مسایل اخلاقی بی‌اعتنا هستند و آبروی ما را در دهکده برده‌اند. چرا با وجودی که هم من و هم همسرم به خدا ایمان داریم، دچار این مشکل شده‌ایم؟”

چقدر خدا داری؟

شیوانا به آن‌ها گفت: “ساختمان خانه خود را برایم تشریح کنید.”

مرد با تعجب جواب داد: “این چه ربطی به موضوع دارد؟ حیاط بزرگ است و دیوارهای کوتاهی دارد. یک ساختمان بزرگ وسط آن قرار گرفته که داخل آن اتاق‌های بزرگ با پنجره‌های بزرگ، اثاثیه درون ساختمان هم بسیار کامل است. در گوشه حیاط هم انبار بزرگی داریم، آن سوی حیاط هم آشپزخانه و حمام و توالت قرار گرفته است.”

شیوانا پرسید : “درون این خانه بزرگ چه قدر خدا دارید؟”

زن با تعجب پرسید :”منظورتان چیست! مگر می‌توان درون خانه خدا داشت؟”

شیوانا گفت: “بله ! فقط اعتقاد داشتن کافی نیست! باید خدا را در کل زندگی پخش کرد و در هر بخش از زندگی و فکر و کارمان سهم خدا را هم در نظر بگیریم. برایم بگویید در هر اتاق چه قدر جا برای کارهای خدایی کنار گذاشته‌اید؟ آیا تا به حال در آن منزل برای فقیران مراسمی برگزار کرده‌اید؟ آیا از آن آشپزخانه برای پختن غذا برای در راه مانده‌ها و تهی‌دستان استفاده‌ای شده‌است؟ آیا پرده‌ای که به پنجره‌ها آویخته‌اید نقشی خدایی بر آن‌ها وجود دارد؟ بروید و ببینید چه قدر در زندگی خودتان خدا را پخش کرده‌اید و رد پای خدا را در کجاهای منزلتان می‌توانید پیدا کنید. اگر چهار فرزند شما به بی‌راهه کشانده شده‌اند، این نشان آن است که در آن منزل، حضور خدا را کم دارید. اعتقادی را که مدعی آن هستید به صورت عملی در زندگی‌تان پخش کنید، خواهید دید که نه تنها فرزندان‌تان بلکه بسیاری از جوانان و پیروان اطراف شما هم به راه راست کشانده خواهند شد.”

دل

دیار عاشقی هم شهر هرت داره !

خیلی راحت دل می دزدن ، دل می برن ، دل می شکنن …

دیار عاشقی هم شهر هرت داره !

خیلی راحت دل می دزدن ، دل می برن ، دل می شکنن …

تو از عاشقی چه میدونی

تو! چه می فهمی حال و روز کسی را که،دیگر هیچ نگاهی دلش را نمی لرزاند...!

وقت هایی هست که جز به بودنت دلم رضایت نمی دهد،حالا! من از کجا بیاورمت...؟

شکستن دل به شکستن استخوان دنده می ماند! از بیرون همه چی رو به راه است... اما

هر نفس،درد است که می کشی !

کسی چه می داند امروز چند بار در خودم فرو ریختم،از دیدن کسی که تنها لباسش مثل او بود !

کلافه شدن یعنی : دلتنگ کسی باشی که نیست و حوصله کسی را نداشته باشی که هست

تو! چه می فهمی حال و روز کسی را که،دیگر هیچ نگاهی دلش را نمی لرزاند...!

وقت هایی هست که جز به بودنت دلم رضایت نمی دهد،حالا! من از کجا بیاورمت...؟

شکستن دل به شکستن استخوان دنده می ماند! از بیرون همه چی رو به راه است... اما

هر نفس،درد است که می کشی !

کسی چه می داند امروز چند بار در خودم فرو ریختم،از دیدن کسی که تنها لباسش مثل او بود !

کلافه شدن یعنی : دلتنگ کسی باشی که نیست و حوصله کسی را نداشته باشی که هست

12345
6
78910
last