شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

وبلاگ سرگرمي،آموزش،طنز

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

داستان در مورد ازدواج دختری به نام افسون

-کار ، من عاشق کارم ... هم سرگرم می شوم ، هم دستم توی جیب خودم است و محتاج کسی نیستم .

پدر باز هم در مورد من کوتاه آمد و از آن روز به دنبال کار گشتم . در چند شرکت و سازمان دولتی ثبت نام کردم و منتظر آزمون مصاحبه ماندم . یک روز که لب حوض قدیمی خانه مان نشسته بودم و با دست به آب آن موج می دادم ، صدای گفتگوی برادرم امیر را با مادرم شنیدم :

-احمد پسر خیلی خوبی است . او از افسون خوشش آمده و از من خواسته از شما اجازة خواستگاری بگیرم .

-من حرفی ندارم ، اما باید ببینیم نظر افسون و پدرت چیه .

-افسون غلط می کند حرفی بزند . راضی کردن پدر هم با تو .

وقتی امیر از خانه بیرون رفت ، با عجله و اضطراب به نزد مادر رفتم و پرسیدم :

-جریان چی بود مادر ؟

مادر لبخندی زد و گفت :

-هیچی ، وقتی دختر به سن ازدواج می رسد ، خواستگارها پاشنة در حیاط را در می آورند . دوست برادرت احمد را که می شناسی ؟ امیر می گفت حسابی گلویش پیش تو گیر کرده ...

-کار ، من عاشق کارم ... هم سرگرم می شوم ، هم دستم توی جیب خودم است و محتاج کسی نیستم .

پدر باز هم در مورد من کوتاه آمد و از آن روز به دنبال کار گشتم . در چند شرکت و سازمان دولتی ثبت نام کردم و منتظر آزمون مصاحبه ماندم . یک روز که لب حوض قدیمی خانه مان نشسته بودم و با دست به آب آن موج می دادم ، صدای گفتگوی برادرم امیر را با مادرم شنیدم :

-احمد پسر خیلی خوبی است . او از افسون خوشش آمده و از من خواسته از شما اجازة خواستگاری بگیرم .

-من حرفی ندارم ، اما باید ببینیم نظر افسون و پدرت چیه .

-افسون غلط می کند حرفی بزند . راضی کردن پدر هم با تو .

وقتی امیر از خانه بیرون رفت ، با عجله و اضطراب به نزد مادر رفتم و پرسیدم :

-جریان چی بود مادر ؟

مادر لبخندی زد و گفت :

-هیچی ، وقتی دختر به سن ازدواج می رسد ، خواستگارها پاشنة در حیاط را در می آورند . دوست برادرت احمد را که می شناسی ؟ امیر می گفت حسابی گلویش پیش تو گیر کرده ...

-بیخود ... اولاً فعلاً قصد ازدواج ندارم . ثانیاً از ریختش خوشم نمی آید ، ثالثاً سواد درست و حسابی هم که ندارد . آخر به چی او دل خوش کنم ؟

مادر مرا به آرامش دعوت کرد و گفت :

- دخترم به خواستگار که نمی شود بی احترامی کرد . بیچاره گناه که نکرده از تو خوشش آمده ... بگذار ببینیم پدرت چه می گوید .

پدرم با وجود اینکه تحصیلات بالایی نداشت و در حد سیکل درس خوانده بود ، اما آدم روشنی بود . شب که به خانه آمد ، من در اتاق بغلی فالگوش ایستادم . مادر ماجرا را به او گفت . پدر مکثی کرد و گفت :

-نمی توانم افسون را مجبور به این کار کنم . صحبت یک عمر زندگیست . به امیر بگو به دوستش بگوید من موافق نیستم .

وقتی امیر از نظر پدر و من آگاه شد ، غوغایی بپا کرد . تا آن روز او را اینقدر عصبانی ندیده بودم . او که چند سال از من بزرگتر بود ، فریاد می زد :

-قول داده ام ، قول مردانه . می فهمید قول مردانه یعنی چه ؟ ! من به احمد گفته ام افسون فقط زن تو می شود . من قرار شب جمعه را برای خواستگاری گذاشته ام ، آبرویم می رود .

طاقت نیاوردم و سکوتم را شکستم و گفتم :

- اگر تکه تکه ام بکنی به این وصلت رضایت نمی دهم . اصلاً تو چکاره ای که قول داده ای ؟ مگر من پدر ندارم ؟

کتکم مفصلی از امیر خوردم . پدر با امیر دعوا کرد ، اما او سر حرف خودش ایستاده بود . شب جمعه احمد و خانواده اش به خواستگاری آمدند . پدر به من سفارش کرد :

-دخترم خونسرد باش ! آنها با گل و شیرینی آمده اند ، خوب نیست بی احترامی ببینند .

وقتی با سینی چای وارد اتاق شدم و چشمم به لبخند پیروزمندانة برادرم امیر افتاد که کنار دوستش احمد نشسته بود ، دلم خواست سینی چای را بر سرش بکوبم ، اما خودم را کنترل کردم . سینی را که مقابل مادر احمد گرفتم ، نگاه خریدارانه ای به من کرد و گفت :

- زنده باشی عروس گلم .

از شنیدن عبارت عروس گلم به قدری عصبانی شدم که سفارشهای پدر یادم رفت و به تندی گفتم :

- خودتان بریده اید و دوخته اید ! کدام عروس ؟ مگر موافقت من شرط نیست ؟ من به این ازدواج راضی نیستم .

سپس سینی را روی میز گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم . انگار آب سردی روی خانوادة احمد و خودش ریخته بودند .

آنها پکر و دمغ خانه ما را ترک کردند و فریاد امیر خانه را پر کرد :

حالا که آبروی مرا می برید ، حالا که به این دخترة لوس و زبان دراز اجازه می دهید هرکاری دلش می خواهد بکند ، نمی گذارم پای هیچ خواستگاری به این خانه باز شود .

او قهر کرد و از خانه رفت . از یک طرف خوشحال بودم که به خواسته ام رسیدم و از طرف دیگر از اینکه غرور امیر و دوستش احمد را شکسته ام ناراحت بودم . به هر حال روز بعد آرامش به خانه بازگشت . امیر چند روز بود که به خانه نمی آمد و به منزل یکی از بستگان رفته بود و در این میان از یکی از ادرات خبر قبولی ام را گرفتم . پر شور و ر انرژی و خوشحال شروع به کار کردم . می دانستم که پدرم جهیزیه خواهر بزرگترم را با سختی و مشقت فراهم کرد، بنابراین از اضافه کاری هم ابایی نداشتم تا با پولهایی که پس انداز می کنم بتوانم جهیزیة آبرومندانه ای تهیه کنم .

سه سال از کارم در آن اداره می گذشت که یک روز غروب که بعد از اضافه کار به خانه بر می گشتم ، پیکان سفیدی جلو پایم ترمز کرد و کسی که پشت فرمان نشسته بود ، مودبانه گفت :

-خانم .... بفرمایید سوار شوید .

تعجب کردم . این که بود که مرا به اسم می خواند ؟ خوب نگاه کردم ، همکارم محمود را دیدم . او شش ماه بود که به اداره مان آمده بود . سلام کردم و سوار شدم . نگاه مهربانانه ای به من کرد و گفت :

-خسته نباشید .

قلبم تکان خورد . خدایا در نگاهش چه بود ؟ به یاد حرف یکی از دوستانم افتادم که یک روز با اشک سر بر دامنم گذاشت و قصة عاشق شدنش را برایم تعریف کرد . گفت : افسون باور کن با یک نگاه بیچاره شدم . من که معنی حرف او را نمی فهمیدم ، آنقدر خندیدم که اشک از چشمهایم سرازیر شد و حالا خودم احساس می کردم با یک نگاه فرو ریخته ام و آدم دیگری شده ام . به خانه که رسیدم یاد آن نگاه و آن لحن گرم و مهربان بودم . از فردای آن روز توجّهم به این همکار تازه وارد بیشتر شد . او هم توجه خاصی به من داشت . چهار ماه از اولین دیدارمان که سوار ماشینش شده بودم ، گذشته بود و در این مدت محمود رفتار آقامنشانه و متین و موقری داشت و فقط یک سلام و علیک اداری داشتیم ، البته نگاههایمان سرشار از دوستی و عطوفت و صداقت بود .

و بالاخره یک روز صبح او وارد اتاقم شد و باشرم و حیای خاصی گفت :

-اگر اجازه بدهید ، امروز عصر شما را به خانه می رسانم . در بین راه حرف مهمی دارم که به شما خواهم گفت .

پذیرفتم . حدس می زدم که چه می خواهد بگوید . او در بین راه گفت :

-ده ماه است که شب و روز در مقابل چشمانم هستی . بدون تو زندگی برایم معنا ندارد . اجازه می دهی به خواستگاریت بیایم ؟

و من که مدتها منتظر این پیشنهاد از سوی او بودم ، پذیرفتم ، غافل از اینکه کینه امیر همچنان تازه است . او وقتی شنید محمود و خانواده اش می خواهند به خواستگاریم بیایند ، پوزخندی زد و گفت :

- چنان آبروریزی را بیندازم که بروند و دیگر بر نگردند . درست مثل چهار سال پیش که افسون آبروی مرا برد .

مادرم گفت :

-امیر با آبروی خواهرت بازی نکن و گرنه شیرم را حلالت نمی کنم .

-امیر با عصبانیت گفت :

مگر او با آبروی من بازی نکرد ؟ من به احمد قول مردانه داده بودم .

پدر گفت :

-امیر جان ، دست از لجاجت بردار ! این قضیه مال چهار سال قبل است . شاید قسمت نبود وگرنه احمد پافشاری می کرد . او حالا زن گرفته است .

-گرفته که گرفته .... من به احمد گفتم مرد نیستم اگر بگذارم افسون با کس دیگری ازدواج کند .

به تیره بختی خودم فکر می کردم . جرأت نداشتم به امیر چیزی بگویم چون می ترسیدم کارها خراب تر از این بشود . پدر و مادرم تصمیم گرفتند مراسم خواستگاری در منزل برادر بزرگم برگزار شود . من دلیل این کار را کوچک بودن خانه مان عنوان کردم . شب موعود فرار رسید . از صبح دلشوره داشتم و دل توی دلم نبود . مهمانها همه آمده بودند و حرفها تقریباً زده شده بود . وقتی برای دومین بار می خواستم سینی چای را آماده کنم ، زنگ حیاط به صدا در آمد. خدای من ، از آنچه می ترسیدم به سرم آمد . سینی از دستم افتاد و صدای شکستن استکانها و فریاد امیر درهم آمیخت که :

-این بی سر و پاها کی هستند که به خواستگاری افسون آمده اند ؟ مگر از خصوصیات اخلاقی او خبر ندارند ؟ از کدام دهات آمده اند ؟ عمویم و برادر بزرگم به طرف او رفتند و سیلی عمو صدای امیر را خاموش کرد . او را از خانه بیرون انداختند و بعد سکوت بود خجالت . تمام تنم می لرزید . محمود به طرفم آمد و گفت :

-ناراحت نباش ! مگر چی شده ؟ تو همچنان بهترین انتخاب من هستی .

- آبرویم رفت محمود ...

- نه ، اصلاً این طور نیست .

آنها رفتند و آن شب با همة تلخی و سردی اش گذشت . صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم که خبری مثل بمب در خانه پیچید :

-امیر خودکشی کرده است و او را به بیمارستان برده اند .

پدر و مادر بیچاره ام سراسیمه خود را به بیمارستان رساندند و من هم با حالی زار و پریشان دنبالشان رفتم . هرچه بود برادرم بود و دوستش داشتم . تازه اگر بلایی سرش می آمد ، دیگران یک عمر مرا سرزنش می کردند . به لطف خدا و تلاش پزشکان امیر از مرگ حتمی نجات پیدا کرد و بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شد . او وقتی توجه و محبت پدر و مادر و خانواده را دید با کله شقی تمام گفت :

اگر این وصلت سر بگیرد من باز هم خودکشی می کنم . من به احمد قول مردانه داده ام که نگذارم افسون با کسی ازدواج کند .

پدرم یک روز مستأصل و افسرده کنارم نشست و گفت :

- افسون جان ، دخترم ، فکرهایت را بکن . اگر تو هم یکدندگی بکنی امیر را برای همیشه از دست می دهیم .

یک روز که با امیر در خانه تنها بودم با گریه از او خواستم دست از لجبازی بر دارد و حالا که احمد ازدواج کرده بگذارد من هم پی زندگی ام بروم ، اما او خندید و گفت:

مردانگی که ازدواج نکرده ! من مرد هستم و باید این را به احمد ثابت کنم . التماس کردم ، به دستهایش بوسه زدم ، اما او از خر شیطان پایین نمی آمد . همه با امیر حرف زدند . حتی محمود که کاملاً در جریان قرار گرفته بود ، اما گویا هر چه بیشتر با امیر حرف زده می شد ، مغرورتر می شد . انگار این گره کور باز شدنی نبود .

بک روز محمود با چشمی گریان به من گفت :

-نمی توانم هر روز تو را ببینم و بسوزم و بسازم و قادر نباشم کاری انجام بدهم . من برای همیشه از این شهر می روم.

او یک ماه بعد رفت و دیگر او را ندیدم .او رفت و شور و نشاط جوانی ام را نیز با خود برد . وقتی از وصلت با او نا امید شدم ، تصمیم گرفتم من هم مثل امیر لجباز شوم ، بنابراین اعلام کردم :

- تا قیامت ازدواج نمی کنم .

سی سالگی را پشت سر گذاشته بودم که امیر ازدواج کرد. در مراسم عروسی اش سنگ تمام گذاشتم . او که فکر می کرد من کارهایش را تلافی می کنم ، باور نمی کرد چنین رفتاری داشته باشم . دومین فرزند امیر که به دنیا آمد من سی و پنج سال داشتم . تا سی سالگی خواستگاران زیادی را رد کرده بودم ، اما پنج سال بود که از خواستگار خبری نبود . یک روز امیر به خانه مان آمد و وقتی لیوان شربت را به او تعارف کردم ، صورتش را خیس اشک دیدم . هراسان پرسیدم :

-اتفاقی افتاده امیر ؟

- نه ... افسون ، من به تو خیلی بدی کردم . مرا ببخش ! من به خاطر غرور کاذبم باعث بدبختی ات شدم . باعث شدم محمود برای همیشه برود . الان وقتی محبت تو را به زن و بچه هایم می بینم ، وقتی می بینم چقدر بی کینه ای از خودم بدم می آید . هر وقت بچه هایم را بغل می کنی از اینکه نگذاشتم طعم مادر شدن را بچشی و به کسی که دوستش داشتی ، برسی ، احساس عذاب وجدان می کنم . بیا ازدواج کن افسون ! اگر می دانی محمود کجاست به من بگو تا بروم و از او عذر خواهی کنم . اگر آن سر دنیا هم باشد ، می روم و دلش را به دست می آورم .

خندة تلخی کردم و گفتم :

- من سی و پنج سال دارم . شور و شوق زندگی مشترک در من مرده است . من توان و رمقی برای مسئولیت پذیری در خود نمی بینم . یعنی در واقع حوصله زندگی مشترک را ندارم . دیگر از من گذشت امیر .

خدا را دوست دارم با تمام عشق خدائیم

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با هر user name که باشم، من را connect می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تا خودم نخواهم مرا D.C نمی کند .
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با یک delete هر چی را بخواهم پاک می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اینهمه friend برای من add می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اینهمه wallpaper که update می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با اینکه خیلی بدم من را log off نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همه چیز من را می داند ولی SEND TO ALL نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه می گذارد هر جایی که می خواهم Invisible بروم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه جزء friend هام می ماند و من را delete و ignore نمی کند.
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه اجازه، undo کردن را به من می دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه من را install کرده است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت به من پیغام line busy نمی دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اراده کنم، ON می شود و من می توانم باهاش حرف بزنم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه دلش را می شکنم، اما او باز من را می بخشد و shout down ام نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه password اش را هیچ وقت یادم نمی رود، کافیه فقط به دلم سر بزنم

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با هر user name که باشم، من را connect می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تا خودم نخواهم مرا D.C نمی کند .
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با یک delete هر چی را بخواهم پاک می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اینهمه friend برای من add می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اینهمه wallpaper که update می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با اینکه خیلی بدم من را log off نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همه چیز من را می داند ولی SEND TO ALL نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه می گذارد هر جایی که می خواهم Invisible بروم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه جزء friend هام می ماند و من را delete و ignore نمی کند.
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه اجازه، undo کردن را به من می دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه من را install کرده است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت به من پیغام line busy نمی دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اراده کنم، ON می شود و من می توانم باهاش حرف بزنم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه دلش را می شکنم، اما او باز من را می بخشد و shout down ام نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه password اش را هیچ وقت یادم نمی رود، کافیه فقط به دلم سر بزنم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تلفنش همیشه آنتن می دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه شماره اش همیشه در شبکه موجود است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت پیغام no response نمی دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هرگز گوشی اش را خاموش نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت ویروسی نمی شود و همیشه سالم است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچوقت نیازی نیست براش BUZZ بدهم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه آهنگ حرف هاش همیشه من را آرام می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه نامه هاش چند کلمه ای بیشتر نیست، تازه spam هم تو کارش نیست
خدا را دوست دارم ، بخاطر اینکه وسط حرف زدن نمی گوید، وقت ندارم، باید بروم یا دارم با کس دیگری حرف می زنم

خدا را دوست دارم ، با تمام عشق خدائیم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه من را برای خودم می خواهد، نه خودش
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه وقت دارد حرف هایم را بشنود
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه فقط وقت بی کاریش یاد من نمی افتد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه می توانم از یکی دیگر پیشش گله کنم، بگویم که گله دارم.
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه پیشم می ماند و من را تنها نمی گذارد، دوستداشتنش ابدی است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه می توانم احساسم را راحت به آن بگویم، نه اصلا نیازی نیست بگویم، خودش میتواند نگفته، حرف ام را بخواند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه به من می گوید دوستم دارد و دوست داشتنش اش را مخفی نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تنها کسی است که می توانی جلوش بدون اینکه خجل بشوی گریه کنی، و بگویی دلت براش تنگ شده
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه ، می گذارد دوستش داشته باشم ، وقتی می دانم لیاقت آنراندارم
خدا را دوست دارم به خاطر اینکه از من می پذیرد که بگویم : خدا را دوست دارم

خدا را دوست دارم ، با تمام عشق خدائیم

اتاق بیمارستان

زمانی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم،زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند.زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضعیت زندگی آنها آشنا شدم،یک خانواده روستایی ساده بودند با دوبچه: دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک شش گوسفند و یک گاو بود.در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد.صدای مرد خیلی بلند بود و با آنکه در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده می شد.موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد:گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟وقتی بیرون میروید یادتان نرود در خانه را ببندید.درس ها چطور است؟نگران ما نباشید .حال مادر بهتر می شود.به زودی برمی گردیم.... چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دستمرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت

زمانی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم،زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند.زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضعیت زندگی آنها آشنا شدم،یک خانواده روستایی ساده بودند با دوبچه: دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک شش گوسفند و یک گاو بود.در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد.صدای مرد خیلی بلند بود و با آنکه در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده می شد.موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد:گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟وقتی بیرون میروید یادتان نرود در خانه را ببندید.درس ها چطور است؟نگران ما نباشید .حال مادر بهتر می شود.به زودی برمی گردیم.... چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دستمرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت

اگر برنگشتم مواظب خودت و بچه ها باش.)مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطعکرد و گفت

اینقدر پر چانگی نکن.)اما من احساس کردم که چهرهاش در هم رفت.بعد از گذشت ده ساعت که زیر سیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند.عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود.مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت.مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد.فقط کنار تخت همسرش نشست و غرق تمتشتی او شد که بی هوش بود.با آنکه هنوز نمی توانست حرف بزند اما وضعیتش خوب بود.از اولین روزی که ماسک اکسی‍‍‍‍‍‍ژنش را برداشتند دوباره جر و بحثشان شروع شد.زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و مرد می خواست او همان جا بماند.همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد .هر شب مرد به خانه زنگ می زد .همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار میشد. روزی در راهرو قدم می زد وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت:گاو و گوسفندها چطورند؟یادتان نرود به آنها برسید.حال مادر به زودی خوب می شود و ما بر می گردیم.به یکباره نگاهم به او افتاد با تعجب دیدم اصلا کارتی درتلفن همگانی نیست!!!! مرد در حالی که اشاره می کرد ساکت بمانم،حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد.بعد آهسته به من گفت:خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو.گاو و گوسفندها را قبلا هزینه عمل جراحیش فروختم برای اینکه نگران آینده مان نشود وانمود می کنم که دارم با تلفن حرفمی زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بینشان بود تکان خوردم.عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از این جور بازیها نداشت اما قلب دو نفر را گرم می کرد.

اتاق بیمارستان

زمانی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم،زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند.زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضعیت زندگی آنها آشنا شدم،یک خانواده روستایی ساده بودند با دوبچه: دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک شش گوسفند و یک گاو بود.در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد.صدای مرد خیلی بلند بود و با آنکه در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده می شد.موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد:گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟وقتی بیرون میروید یادتان نرود در خانه را ببندید.درس ها چطور است؟نگران ما نباشید .حال مادر بهتر می شود.به زودی برمی گردیم.... چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دستمرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت

زمانی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم،زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند.زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضعیت زندگی آنها آشنا شدم،یک خانواده روستایی ساده بودند با دوبچه: دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک شش گوسفند و یک گاو بود.در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد.صدای مرد خیلی بلند بود و با آنکه در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده می شد.موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد:گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟وقتی بیرون میروید یادتان نرود در خانه را ببندید.درس ها چطور است؟نگران ما نباشید .حال مادر بهتر می شود.به زودی برمی گردیم.... چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دستمرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت

اگر برنگشتم مواظب خودت و بچه ها باش.)مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطعکرد و گفت

اینقدر پر چانگی نکن.)اما من احساس کردم که چهرهاش در هم رفت.بعد از گذشت ده ساعت که زیر سیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند.عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود.مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت.مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد.فقط کنار تخت همسرش نشست و غرق تمتشتی او شد که بی هوش بود.با آنکه هنوز نمی توانست حرف بزند اما وضعیتش خوب بود.از اولین روزی که ماسک اکسی‍‍‍‍‍‍ژنش را برداشتند دوباره جر و بحثشان شروع شد.زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و مرد می خواست او همان جا بماند.همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد .هر شب مرد به خانه زنگ می زد .همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار میشد. روزی در راهرو قدم می زد وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت:گاو و گوسفندها چطورند؟یادتان نرود به آنها برسید.حال مادر به زودی خوب می شود و ما بر می گردیم.به یکباره نگاهم به او افتاد با تعجب دیدم اصلا کارتی درتلفن همگانی نیست!!!! مرد در حالی که اشاره می کرد ساکت بمانم،حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد.بعد آهسته به من گفت:خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو.گاو و گوسفندها را قبلا هزینه عمل جراحیش فروختم برای اینکه نگران آینده مان نشود وانمود می کنم که دارم با تلفن حرفمی زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بینشان بود تکان خوردم.عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از این جور بازیها نداشت اما قلب دو نفر را گرم می کرد.

كشتی شكسته

كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك بسازد تا از خود و وسايل اندكش بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟» صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج. دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند

كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك بسازد تا از خود و وسايل اندكش بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟» صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج. دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند

سر کلاس

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بودم که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.
بهم گفت:
”متشکرم”.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.
من عاشقشم.
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.
تلفن زنگ زد.
خودش بود .
گریه می کرد.
دوستش قلبش رو شکسته بود.
از من خواست که برم پیشش.
نمیخواست تنها باشه.
من هم اینکار رو کردم.
وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:
”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:
”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم.

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بودم که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.
بهم گفت:
”متشکرم”.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.
من عاشقشم.
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.
تلفن زنگ زد.
خودش بود .
گریه می کرد.
دوستش قلبش رو شکسته بود.
از من خواست که برم پیشش.
نمیخواست تنها باشه.
من هم اینکار رو کردم.
وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:
”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:
”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم.
ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.
آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم.
به من گفت:
”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید.
من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت:
تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم.
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.
با مرد دیگه ای ازدواج کرد.
من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت:
”تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت.
به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا

کودکی که آماده تولد بود

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسید می گویند که فردا مرا به زمین می فرستی اما

من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا بروم؟خداوند پاسخ داد از میان

فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته اما و در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد

بود.کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و شادی کاری

ندارم.خداوند لبخند زد:فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او

را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسید می گویند که فردا مرا به زمین می فرستی اما

من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا بروم؟خداوند پاسخ داد از میان

فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته اما و در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد

بود.کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و شادی کاری

ندارم.خداوند لبخند زد:فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او

را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد:من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند در حالی که زبان آنها را

نمی دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین وشیرین ترین واژه هایی راکه ممکن

است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت

کنی. کودک با ناراحتی گفت: اما اگر بخواهم با تو صحبت کنم چه کنم؟

و خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دستهای تو را در کنار هم قرار خواهد داد و

به تو می آموزد که چگونه دعا کنی .

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسانهای بد هم زندگی می کنند؛ چه کسی

از من محافظت خواهد کرد.

خدا گفت فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش هم تمام شود.

کودک ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که نمی توانم تو را ببینم غمگین خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد، اگر چه من همیشه

در کنار تو هستم.

در آن هنگام، بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین به گوش می رسید. کودک می دانست که

بزودی باید سفر خود را آغاز کند. پس سوال آخر را به آرامی از خداوند پرسید: خدایا، اگر باید هم اکنون

به دنیا بروم لااقل نام فرشته ام را به من بگو. خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات

اهمیت ندارد ولی می توانی او رامادر صدا کنی ...

داستان خوب

هوا به کلی فرق کرده بود، هرچند بهار شده بود ولی سردییه زمستون هنوز از تنش در نیومده بود .

احساس میکرد که قراره این روز به ظاهر گرم و روشن بهاری از اینی هم که هست هم سردتر و تاریکتر بشه .

ولی بهتر از همه میدونست که کاری نمیتونه بکنه .

اون به بیرون از شهر اومده بود تا شاید بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود کنار آید .

دلی که راوییه خیلی از خوشبختی های زودگزر میتونست باشه .

صدایی که باد با خودش می آورد ،اگرچه سنگین، ولی برای دل پسرک خوش بود.

صدای نی چوپانی که در خلوت خودش میزد . صدای آواز چوپانی که ...

خلوت بی تو معنا نداره ...

اینجا بدونه نازنینم صفا نداره ...

اون روز فردایه دیروزی بود که به انتظار روزی بهتر سپری شده بود.

پسرک خوب میدونست کل تلاشش هم فقط میتونه مثل پرپر زدن مرغ قبل از سر بریدن باشه .

رشته افکارش به خاطر به یاد آوردن آخرین تماس تلفنییه عزیزش به هم ریخت .

کسی که رفتن او بود باعث شده بود این دنیای زیبایه اهورایی رو پسرک تاریک و ظلمانی ببینه .

-- الو سلام داداش

-- سلام عزیزم

هوا به کلی فرق کرده بود، هرچند بهار شده بود ولی سردییه زمستون هنوز از تنش در نیومده بود .

احساس میکرد که قراره این روز به ظاهر گرم و روشن بهاری از اینی هم که هست هم سردتر و تاریکتر بشه .

ولی بهتر از همه میدونست که کاری نمیتونه بکنه .

اون به بیرون از شهر اومده بود تا شاید بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود کنار آید .

دلی که راوییه خیلی از خوشبختی های زودگزر میتونست باشه .

صدایی که باد با خودش می آورد ،اگرچه سنگین، ولی برای دل پسرک خوش بود.

صدای نی چوپانی که در خلوت خودش میزد . صدای آواز چوپانی که ...

خلوت بی تو معنا نداره ...

اینجا بدونه نازنینم صفا نداره ...

اون روز فردایه دیروزی بود که به انتظار روزی بهتر سپری شده بود.

پسرک خوب میدونست کل تلاشش هم فقط میتونه مثل پرپر زدن مرغ قبل از سر بریدن باشه .

رشته افکارش به خاطر به یاد آوردن آخرین تماس تلفنییه عزیزش به هم ریخت .

کسی که رفتن او بود باعث شده بود این دنیای زیبایه اهورایی رو پسرک تاریک و ظلمانی ببینه .

-- الو سلام داداش

-- سلام عزیزم

-- راستی اینم بگم من دیگه دارم میرم برای همیشه میخوام برم . میخوام ...

-- خوشبخت بشی آجینیه « آبجی » عزیزم .

خنده هایی که زورکی شده بود اشکهایی که یواشکی ریخته شده بودند.

پسرک دوست داشت داد بزنه . میخواست به گوش همه و همه برسونه که اون دختر غریبه ای که داداشی صداش میزنه ، نمیخواد داداشیه او باشه .

او میخواست فریادی رو بزنه که به گوش همه برسونه اون آجینیش نیست ، اون عزیزتر از جانشه ، اون زندگیشه ، اون عشقشه ، اون ...

ولی دختره دیگه رفته بود . اون همه ی اینها رو دونسته بود و رفته بود .

پسرک دست از تلاش کشیده بود و ادامه میداد با وجود اینکه از آخر قصه خوب خبر داشت ولی همچنان ادامه میداد.

هوا به کلی فرق کرده بود، هرچند بهار شده بود ولی سردییه زمستون هنوز از تنش در نیومده بود .

احساس میکرد که قراره این روز به ظاهر گرم و روشن بهاری از اینی هم که هست هم سردتر و تاریکتر بشه .

ولی بهتر از همه میدونست که کاری نمیتونه بکنه .

اون به بیرون از شهر اومده بود تا شاید بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود کنار آید .

دلی که راوییه خیلی از خوشبختی های زودگزر میتونست باشه .

صدایی که باد با خودش می آورد ،اگرچه سنگین، ولی برای دل پسرک خوش بود.

صدای نی چوپانی که در خلوت خودش میزد . صدای آواز چوپانی که ...


خلوت بی تو معنا نداره ...

اینجا بدونه نازنینم صفا نداره ...


اون روز فردایه دیروزی بود که به انتظار روزی بهتر سپری شده بود.

پسرک خوب میدونست کل تلاشش هم فقط میتونه مثل پرپر زدن مرغ قبل از سر بریدن باشه .

رشته افکارش به خاطر به یاد آوردن آخرین تماس تلفنییه عزیزش به هم ریخت .

کسی که رفتن او بود باعث شده بود این دنیای زیبایه اهورایی رو پسرک تاریک و ظلمانی ببینه .


-- الو سلام داداش

-- سلام عزیزم

.

.

.

-- راستی اینم بگم من دیگه دارم میرم برای همیشه میخوام برم . میخوام ...

-- خوشبخت بشی آجینیه « آبجی » عزیزم .


خنده هایی که زورکی شده بود اشکهایی که یواشکی ریخته شده بودند.

پسرک دوست داشت داد بزنه . میخواست به گوش همه و همه برسونه که اون دختر غریبه ای که داداشی صداش میزنه ، نمیخواد داداشیه او باشه .

او میخواست فریادی رو بزنه که به گوش همه برسونه اون آجینیش نیست ، اون عزیزتر از جانشه ، اون زندگیشه ، اون عشقشه ، اون ...

ولی دختره دیگه رفته بود . اون همه ی اینها رو دونسته بود و رفته بود .


پسرک دست از تلاش کشیده بود و ادامه میداد با وجود اینکه از آخر قصه خوب خبر داشت ولی همچنان ادامه میداد.


کمبودی را در وجودش احساس میکرد که از سرنوشتی تاریک خبر میداد .

کمبودی که به خاطر سرشت ناپاکی بود که یارانش ، همراهانه وجودش از آن رشته شده بودند .

کمبودی مثل کمبود یه احساس ...

احساس برای خود زنذگی کردن ، همه ی زندگیش را برای کسی گذاشته بود که دیگه ...


کم کم داشت شب میشد ،شبی که به خاطر وجود ظلمت زودتر راهش رو پیدا کرده بود .

پسرک در آن شب تاریک به نور تنها شمع خیالیش بسنده کرده بود، به تنها پشت گرمییش که اون هم پوشالی بود .

ولی بازم تا اینجا کشنده بودش هر چند خیالی یا پوشالی.

اون تنها خاطراتی بود که از یگانه کسش جا مانده بود .که برای او تا اینجا کشیده شده بود .

ولی آخرش چی؟


پسرک در حالی که یه گوشه در آن صحرای سرد نشسته بود و زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد.

اون تنها کسی بود که بعد آن شکست سنگین باز هم حاضر نمیشد یه لحظه درباره ی عزیزش بد فکر کنه.

برای تنها عزیزش زمزمه میکرد و میسوخت ...


ای به داد من رسیده ، تو روزهای خود شکستن

ای چراغ مهربونی ، تو شبهای وحشت من

ای تبلور حقیقت ، تویه لحظه های تقدیر

تو شب رو از من گرفتی ، تو من رو دادی به خورشید


اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی

برای من که غریبم تو رفیقی ، جون پناهی


یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت

غم من نخور که دوریت ، برای من شده عادت


ناجییه عاطفه ی من ، شعرم از تو جون گرفته

رگ خشک بودن من ، از تن تو خون گرفته ...

احساس کرد که تاریکی کم کم داره بر وجودش سایه می افکنه.

پسرکی که به چیزی غیر از عشق اعتقاد نداشت ، داشت برای عشقش پرپر میشد .


چشمهایی که به ماه هستی به تنها ماه بی کسییه همه خیره مانده بود.

اشک هایی که روی گونه های سرد در آن هوای به ظاهر گرم از سرمای بی برکته بی کسی یخ کرده ...

خونی که در دستهای سرد و بی احساسش به خاطر وجود خاره گلی که در دستاش فشرده بود، از دور پیدا بود.


و گل شب بو دیگه ، دیگه شبها بو نمیداد .

چون اون مرده بود ...


اما اون که مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زنده ست ...

زن و مرد

مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس
زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه

و بره پی کارش)

زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه ....

لبخند می زنه
زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت

هست

تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر.

از صبح قرارشو گذاشتن

مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.

جدا متاسفم که بدقولی می کنم.

............

مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس
زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه

و بره پی کارش)

زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه ....

لبخند می زنه
زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت

هست

تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر.

از صبح قرارشو گذاشتن

مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.

جدا متاسفم که بدقولی می کنم.

شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!

مرد داغون می شه
"می خواست تنها باشه"
.................................................. .............................
مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد:چی شده؟
زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش

برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)

مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه

دو قطره اشک می ریزه

مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.
تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر.

از صبح قرارشو گذاشتن

(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
زن داغون می شه
"نمی خواست تنها باشه"
.................................................. ...........................
و این داستان سال های سال ادامه داشت

و زن ومرد در کمال خوشبختی و تفاهم

در کنار هم روزگار گذراندند....

جهنم

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان

می کند و می گوید :

جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم

در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:
با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر
به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان

می کند و می گوید :

جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم

در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:
با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر
به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

123456
7
8910
last