شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

وبلاگ سرگرمي،آموزش،طنز

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

عشق علی و مریم

سلام عزیزم . دارم برات نامه می نویسم . آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه .
کاش منو تو لباس عروسی می دیدی . مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود ؟! علی جان دارم میرم . دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم . می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم .
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم . ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم . دارم
میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی ، یادته ؟! گفتم یا تو یا مرگ ، تو هم گفتی ، یادته ؟! علی تو اینجا نیستی ، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی ؟! داماد قلبم تویی ، چرا کنارم نمیای ؟ !
کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه . کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند . علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت . حالا که چشمام دارند سیاهی میرند ، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره . روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد ، یادته ؟! روزی که دلامون لرزید ، یادته؟ !

سلام عزیزم . دارم برات نامه می نویسم . آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه .
کاش منو تو لباس عروسی می دیدی . مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود ؟! علی جان دارم میرم . دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم . می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم .
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم . ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم . دارم
میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی ، یادته ؟! گفتم یا تو یا مرگ ، تو هم گفتی ، یادته ؟! علی تو اینجا نیستی ، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی ؟! داماد قلبم تویی ، چرا کنارم نمیای ؟ !
کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه . کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند . علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت . حالا که چشمام دارند سیاهی میرند ، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره . روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد ، یادته ؟! روزی که دلامون لرزید ، یادته؟ !
روزای خوب عاشقیمون، یادته ؟! نقشه های آیندمون ، یادته ؟! علی من یادمه ، یادمه چطور بزرگترهامون ، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند . یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش .
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری . یادته اون روز چقدر گریه کردم ، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه ! می گفتی که من بخندم . علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم .
هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی
نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام .
روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات .
دارم به قولم عمل می کنم . هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ .
پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم . نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه . همین جا تمومش می کنم . واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام
وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان !
عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم . دلم برات خیلی تنگ شده . می خوام ببینمت . دستم می لرزه .
طرح چشمات پیشه رومه . دستمو بگیر . منم باهات میام . . .
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و
گریه می کنه .
سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده
که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه .
آره پدر علی بود ، اونم یه نامه تو دستشه ، چشماش قرمزه ، صورتش با اشک یکی شده بود . نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود . هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود .
پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به
قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود .
حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده . حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت ! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند . . .

زندگی ایزاک نیوتن و 8 مورد عجیب

زندگی ایزاک نیوتن و 8 مورد عجیب
ایزاک نیوتن فرزند یک کشاورز بی‌سواد و کاشف نیروی گرانش بود. او انسانی گوشه‌گیر بود و در مورد آثارش اکثرا پنهان‌کاری می‌کرد. در این مقاله می‌خواهیم از علایق او در مورد کیمیاگری، و از شغلی که او را وارد کرد چندین نفر را پای چوبه‌دار بفرستد، آگاه شویم. با گجت نیوز همراه شوید.


زندگی ایزاک نیوتن و 8 مورد عجیبی که احتمالا نشنیده‌اید
1. در کریسمس سال 1642 نیوتن در انگلیس متولد شد. چند ماه قبل از تولد او پدرش از دنیا رفته بود. در سن سه‌سالگی مادر ایزاک نیوتن با کشیش ثروتمدی به نام باناباس اسمیت «Barnabas Smith» ازدواج کرد، اما این کشیش فرزندی او را نپذیرفت و سرانجام نیوتون به خانه‌ی پدر و مادر‌بزرگش، رفت. در دوران نوجوانی، او لیستی از گناهانی که در گذشته انجام داده بود را در دفترچه‌ای یادداشت کرد. در بین نوشته‌هایش این آرزو بسیار به چشم می‌خورد: آقای اسمیت و مادرم را آتش می‌زنم و خانه را روی سرشان خراب می‌کنم. او در بزرگسالی مشغول کار خود بود، هیچ سرگرمی و تفریحی نداشت، و هرگز ازدواج نکرد.

2. در دوازده سالگی، اسمش را در مدرسه‌ای در گرنتم نوشتند. چون راه خانه تا مدرسه زیاد بود، نیوتن در منزل یک داروفروش اقامت گزید. سه سال بعد، مادرش از او خواست مدرسه را ترک کند و به خانه برگردد، چون برای بار دوم بیوه شده بود. مادرش می‌خواست ایزاک کشاورزی کند، اما او اصلا کشاورزی را دوست نداشت. سرانجام با پادرمیانی مدیر مدرسه، نیوتن همان‌جا ماند و به درسش ادامه داد. او در سال 1661 پس از پایان تحصیلات مقدماتی، به دانشگاه کمبریج رفت و برای همیشه از شر کشاورزی رها شد.

3. در 1669 هنگامی که 27 سال داشت، به عنوان استاد رشته‌ی ریاضیات دانشگاه کمبریج انتخاب شد. کمبریج یکی از قدیمی‌ترین دانشگاه‌های جهان است که تاسیس آن به 1209 میلادی برمی‌گردد. نیوتن با این که حدود 30 سال در این دانشگاه بود، چندان علاقه‌ای به درس دادن نداشت و بیشتر سرگرم کارهای پژوهشی خودش بود. او کار چندانی با دانشجویان نداشت و معمولا سخنرانی‌هایش با اقبال کمی مواجه شد.

4. در سال 1696، نیوتون رئیس ضراب‌خانه‌ی سلطنتی شد که سکه‌های رایج انگلستان در آن ضرب می‌شد. او تا زمان مرگ در آن شغل باقی ماند. نیوتن در دوران تصدی‌اش، مسئولیت جمع‌آوری سکه‌های قدیمی رایج را به عهده گرفت تا سکه‌های جدید و معتبرشان را جایگزین‌شان کند. طی این روند، پی‌گیری ماجرای جعل سکه‌ها را نیز به او سپردند که در این گیرودار، ناچار شد چند نفر را به چوبه‌ی‌دار بسپارد. اتفاقی که تاثیر منفی بزرگی روی روحیه‌اش گذاشت.

5. نیوتن علاوه بر تلاش‌های علمی‌ای که بیشتر شهرتش را مدیون آن‌هاست، به کیمیاگری بسیار علاقه داشت و هدفش پیدا‌کردن اکسیری بود تا بتواند فلزات کم ارزش مثل سرب و آهن را به طلا تبدیل کند. او در مورد تجربیاتش پنهان کار بود و بیشتر دست‌آوردهایش را به شکل رمز می‌نوشت یا هرگز آز آنها سخن نمی‌گفت.

6. او از سال 1689 و 1690 به عنوان نماینده‌ی دانشگاه کمبریج به مجلس می‌رفت. دراین مدت، اصول کلی منشور حقوق شهروندان از تصویب مجلس گذشت. این قانون اختیارات سلطنت را محدود می‌کرد و اختیارات بیشتری به مجلس می‌داد. از قرار معلوم نیوتن نقش موثری در مجلس نداشت و می‌گویند فقط یک بار حرف زد. آن هم از کسی خواست تا پنجره‌ای را ببندد، چون سردش بود! نیوتن یک بار دیگر (از سال 1701 تا 1702)، دوباره به مجلس رفت و مثل دفعه‌ی قبل نقش چندانی ایفا نکرد.

زندگی ایزاک نیوتن و 8 مورد عجیب
ایزاک نیوتن فرزند یک کشاورز بی‌سواد و کاشف نیروی گرانش بود. او انسانی گوشه‌گیر بود و در مورد آثارش اکثرا پنهان‌کاری می‌کرد. در این مقاله می‌خواهیم از علایق او در مورد کیمیاگری، و از شغلی که او را وارد کرد چندین نفر را پای چوبه‌دار بفرستد، آگاه شویم. با گجت نیوز همراه شوید.


زندگی ایزاک نیوتن و 8 مورد عجیبی که احتمالا نشنیده‌اید
1. در کریسمس سال 1642 نیوتن در انگلیس متولد شد. چند ماه قبل از تولد او پدرش از دنیا رفته بود. در سن سه‌سالگی مادر ایزاک نیوتن با کشیش ثروتمدی به نام باناباس اسمیت «Barnabas Smith» ازدواج کرد، اما این کشیش فرزندی او را نپذیرفت و سرانجام نیوتون به خانه‌ی پدر و مادر‌بزرگش، رفت. در دوران نوجوانی، او لیستی از گناهانی که در گذشته انجام داده بود را در دفترچه‌ای یادداشت کرد. در بین نوشته‌هایش این آرزو بسیار به چشم می‌خورد: آقای اسمیت و مادرم را آتش می‌زنم و خانه را روی سرشان خراب می‌کنم. او در بزرگسالی مشغول کار خود بود، هیچ سرگرمی و تفریحی نداشت، و هرگز ازدواج نکرد.

2. در دوازده سالگی، اسمش را در مدرسه‌ای در گرنتم نوشتند. چون راه خانه تا مدرسه زیاد بود، نیوتن در منزل یک داروفروش اقامت گزید. سه سال بعد، مادرش از او خواست مدرسه را ترک کند و به خانه برگردد، چون برای بار دوم بیوه شده بود. مادرش می‌خواست ایزاک کشاورزی کند، اما او اصلا کشاورزی را دوست نداشت. سرانجام با پادرمیانی مدیر مدرسه، نیوتن همان‌جا ماند و به درسش ادامه داد. او در سال 1661 پس از پایان تحصیلات مقدماتی، به دانشگاه کمبریج رفت و برای همیشه از شر کشاورزی رها شد.

3. در 1669 هنگامی که 27 سال داشت، به عنوان استاد رشته‌ی ریاضیات دانشگاه کمبریج انتخاب شد. کمبریج یکی از قدیمی‌ترین دانشگاه‌های جهان است که تاسیس آن به 1209 میلادی برمی‌گردد. نیوتن با این که حدود 30 سال در این دانشگاه بود، چندان علاقه‌ای به درس دادن نداشت و بیشتر سرگرم کارهای پژوهشی خودش بود. او کار چندانی با دانشجویان نداشت و معمولا سخنرانی‌هایش با اقبال کمی مواجه شد.

4. در سال 1696، نیوتون رئیس ضراب‌خانه‌ی سلطنتی شد که سکه‌های رایج انگلستان در آن ضرب می‌شد. او تا زمان مرگ در آن شغل باقی ماند. نیوتن در دوران تصدی‌اش، مسئولیت جمع‌آوری سکه‌های قدیمی رایج را به عهده گرفت تا سکه‌های جدید و معتبرشان را جایگزین‌شان کند. طی این روند، پی‌گیری ماجرای جعل سکه‌ها را نیز به او سپردند که در این گیرودار، ناچار شد چند نفر را به چوبه‌ی‌دار بسپارد. اتفاقی که تاثیر منفی بزرگی روی روحیه‌اش گذاشت.

5. نیوتن علاوه بر تلاش‌های علمی‌ای که بیشتر شهرتش را مدیون آن‌هاست، به کیمیاگری بسیار علاقه داشت و هدفش پیدا‌کردن اکسیری بود تا بتواند فلزات کم ارزش مثل سرب و آهن را به طلا تبدیل کند. او در مورد تجربیاتش پنهان کار بود و بیشتر دست‌آوردهایش را به شکل رمز می‌نوشت یا هرگز آز آنها سخن نمی‌گفت.

6. او از سال 1689 و 1690 به عنوان نماینده‌ی دانشگاه کمبریج به مجلس می‌رفت. دراین مدت، اصول کلی منشور حقوق شهروندان از تصویب مجلس گذشت. این قانون اختیارات سلطنت را محدود می‌کرد و اختیارات بیشتری به مجلس می‌داد. از قرار معلوم نیوتن نقش موثری در مجلس نداشت و می‌گویند فقط یک بار حرف زد. آن هم از کسی خواست تا پنجره‌ای را ببندد، چون سردش بود! نیوتن یک بار دیگر (از سال 1701 تا 1702)، دوباره به مجلس رفت و مثل دفعه‌ی قبل نقش چندانی ایفا نکرد.

7. وقتی پای رقبا در میان بود، نیوتن حسود و کینه‌توز می‌شد. در میان کسانی که با او خصومت داشتند، نام ریاضی‌دان آلمانی گوتفرید لایب‌نیتس «Gottfried Leibniz» هم به چشم می‌خورد. این دو، در مورد ابداع حساب دیفرانسیل با هم بگومگوها داشتند. نیوتن در دهه‌ی 1660، روش خود از حساب دیفرانسیل را ارائه کرد، اما آن را به چاپ نرساند. سال 1674 بود که لایب‌نیتس کار روی حساب دیفرانسیل را آغاز و شیوه‌ی حساب دیفرانسیل خود را در سال 1684 منتشر کرد. پس از آن، نیوتن ادعا کرد دانشمند آلمانی دست به سرقت علمی زده است. او می‌گفت لایب‌نیتس توانسته به نوشته‌های او که برای انجمن سلطنتی خلاصه شده بود، دسترسی پیدا کند. سرانجام لایب‌نیتس برای دفاع از حقوق خود شکایتی به انجمن سلطنتی ارائه کرد. در سال 1712 نیوتن که ریاست این انجمن را بر عهده داشت، موافقت کرد یک هیات‌مصنفه به این پرونده رسیدگی کنند. او نه فقط هیات‌منصفه را پر از طرفدارانش کرد، بلکه متن گزارش هیات را نیز خود نوشت و نتیجه ماجرا را به نفع خود رقم زد. هر چند امروزه شیوه‌ی حساب دیفرانسیل لایب‌نیتس همه جا کاربرد دارد.

8. در سال 1705 نیوتن لقب «سر» گرفت. آن موقع دو اثر مهم او چاپ شده بودند؛ کتاب «اصول ریاضی فلسفه طبیعی» (1687) و «اپتیک» ( 1704). 22 سال بعد و در سال 1727 نیوتن در 85 سالگی درگذشت و او را در صومعه‌ی وست مینستر به خاک سپردند. جایی که بعدا افراد سرشناس دیگری مثل چارلز داروین و چارلز دیکنز نیز در آن جا آرمیدند.

دو دلداده

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .

منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
هنوزم دیوونه ام.

جرات ابراز عشق

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.
بهم گفت:
”متشکرم”.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.
من عاشقشم.
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.
تلفن زنگ زد.
خودش بود .
گریه می کرد.
دوستش قلبش رو شکسته بود.
از من خواست که برم پیشش.
نمیخواست تنها باشه.
من هم اینکار رو کردم.

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.
بهم گفت:
”متشکرم”.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.
من عاشقشم.
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.
تلفن زنگ زد.
خودش بود .
گریه می کرد.
دوستش قلبش رو شکسته بود.
از من خواست که برم پیشش.
نمیخواست تنها باشه.
من هم اینکار رو کردم.
وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:
”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:
”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم.
ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.
آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم.
به من گفت:
”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید.
من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت:
تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم.
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.
با مرد دیگه ای ازدواج کرد.
من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت:
”تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت.
به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمیدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….


ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..

خواب چشمات

دیشب خواب چشماتو دیدم
خواب نگاه پر معنا تو
دیدم
توی بارون قدم به قدم
منو تو کنار هم
من با باله پرواز توی اوج آسمونها
تو با گرمای حرفات توی دل ابرا
سرمای خیسه بارون روی شونه هام
گرمای حرفات روی نفسام
تاریکی‌
شوم شب اومد سراغم
ترس از دوری چشمات اومد سراغم
لحظه وداع چشمات
دوری از گرمای نگات
پرندهٔ نحس صبح اومد سراغم
لمس پرهاش کرد
بیدارم
نگاه من به اتاق
خالی‌
خالی‌ از اون رویای خیالی..

دیشب خواب چشماتو دیدم
خواب نگاه پر معنا تو
دیدم
توی بارون قدم به قدم
منو تو کنار هم
من با باله پرواز توی اوج آسمونها
تو با گرمای حرفات توی دل ابرا
سرمای خیسه بارون روی شونه هام
گرمای حرفات روی نفسام
تاریکی‌
شوم شب اومد سراغم
ترس از دوری چشمات اومد سراغم
لحظه وداع چشمات
دوری از گرمای نگات
پرندهٔ نحس صبح اومد سراغم
لمس پرهاش کرد
بیدارم
نگاه من به اتاق
خالی‌
خالی‌ از اون رویای خیالی..

قرار

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.


نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.


برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.

تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.

ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.

مبهوت.

گیج.

مَنگ.

هاج و واج نِگاش کردم.

توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.

چهار و چهل و پنج دقیقه!

گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

داستان واقعی

پسری به دختر که تازه باهاش دوست شده بود میگه.
امروز وقت داری بیای خونمون؟
دختره:مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟
پسره: بگو میخوام برم استخر
دختره اومد خونه ای دوست پسرش
پسر ..تو که اومدی استخر باید موهات خیس باشه برو حموم موهاتو خیس کن
دختره وقتی میره حموم پسر یک یکی به دوستاش زنگ میزنه .....
پسر و دوستا یک یکی میرن حموم
یکی اخری که میره حموم بعد 1تا 2ساعت
دیدن خیلی دیر کرده
رفتن حموم دیدن دختره وپسره رگ دستاشونو با هم زدند و گوشه ای حموم افتادن و گوشه ای حموم پسر با خون اش نوشته


نامردا خواهرم بود پسری به دختر که تازه باهاش دوست شده بود میگه.
امروز وقت داری بیای خونمون؟
دختره:مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟
پسره: بگو میخوام برم استخر
دختره اومد خونه ای دوست پسرش
پسر ..تو که اومدی استخر باید موهات خیس باشه برو حموم موهاتو خیس کن
دختره وقتی میره حموم پسر یک یکی به دوستاش زنگ میزنه .....
پسر و دوستا یک یکی میرن حموم
یکی اخری که میره حموم بعد 1تا 2ساعت
دیدن خیلی دیر کرده
رفتن حموم دیدن دختره وپسره رگ دستاشونو با هم زدند و گوشه ای حموم افتادن و گوشه ای حموم پسر با خون اش نوشته


نامردا خواهرم بود

داستان عاشقانه

بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.

زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.
در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.

زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.
در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
“بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”
صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد.
هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
” چه کسی به من کمک کرد؟”
دانش جواب داد: “او زمان بود.”
“زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:
“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”

داستانی از عشق واقعی زن و شوهر

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

داستان عاشق واقعی

سلام . دلم برات خیلی تنگ شده بود

پسرک از شادی تو پوست خود نمی گنجید...

راست میگفت ...خیلی وقت بود که ندیده بودش..

دلش واسش یه ذره شده بود..

تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت

باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:

سلام . دلم برات خیلی تنگ شده بود

پسرک از شادی تو پوست خود نمی گنجید...

راست میگفت ...خیلی وقت بود که ندیده بودش..

دلش واسش یه ذره شده بود..

تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت

باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:

من دیرم شده زودی باید برم خونه...

همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت...

پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد

دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد...

حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند پسرک خواست سر سخن روباز کند که دخترک گفت :

وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ...

خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد ....

دخترک هراسان و دل نگران بود...

در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود..

هوا دیگه داشت کم کم سرد میشد

وسرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد
پسره مثل همیشه ۵ دقیقه تاخیر داشت

اما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت
دخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت.

پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...

بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود...

لبخندی زد و به روی خود نیاورد...

چند دقیقه ای را با هم سپری کردن

و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است..

این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او..

معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ،

اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود ........

کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ای در آن طرف کرد..

پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می داد
و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود
12345678
9
10
last