یک شبی

سه شنبه 11 دی 1397
22:0
arsavin

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 99 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

عشق واقعی

دوشنبه 10 دی 1397
22:00
arsavin

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست ..

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است .. هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود ..

پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است ..


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 130 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

عشق پسر به دختر

يکشنبه 9 دی 1397
23:20
arsavin

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 104 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

دل بستن

شنبه 8 دی 1397
23:19
arsavin

برای من دل بستن سادگی نبود" هرگز نخواستم بفهمم بین من و تو"...جز فاصله چیز دیگه ای نیست اما انقدر ساده بودم که هرگز تنهاییم رو باور نکردم...فقط خدایا کاری نکن تا کاری دست خودم بدم که هرگز نتونم جبران کنم...اگر چه دست بالای دست بسیاره اما در سادگی هیچ کس به گرد پام نمیرسه.." از هر چه که می ترسیدم به سرم اومد فدای سرت؟!..


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 103 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

پسر عاشق

جمعه 7 دی 1397
23:19
arsavin

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبه روش ایستاده بود نگاه میکرد کاملا از اونا امید شده بود.

از کسی که آنقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد‘ ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت.

بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش آمده بودن غیر از پسر .. چشم هایش همیشه به دری بودکه همه از آن وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود.

حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بودکه شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشه ولی در برابر تمام پرسش هایش یا سکوت بود یا جواب های بی سروته‘ که خود پسرهم به احمقانه بودن آنها اعتراف می کرد.

تحمل دختر تمام شده و به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند و به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر- پسرخاله اش که هر روز به عیادتش آمده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود.

دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شده رنگش پرید‘ چشم هایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود.

دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که آدم هایی مثل آن غریبه پیدا میشوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش برود.

در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خون هایی راکه از پهلویش می آمد پاک می کرد و پسر همچنان سرقولی که به خودش داده بود پابرجا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر میفهمید که او"" عاشق واقعی "" است...


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 98 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

سرقت از کشتی

پنجشنبه 6 دی 1397
23:18
arsavin

در یك كشتی مبلغ 300 هزار دلار مورد سرقت قرار می گیرد. این مبلغ از طرف یك شركت كشتیرانی امریكایی به این كشتی سپرده شده بود تا در یكی از بنادر امریكای لاتین تحویل شود.هاگن، مامور امنیتی، برای بررسی این قضیه به اسكله می رود و وارد كشتی می شود. هاگن در گفتگو با ناخدا دوم هارپر و حسابدار كشتی، فینلی، درمی یابد كه سارق با قایق موتوری وارد كشتی شده و در حالی كه چاقویی در دست داشته و صورتش را پوشانده بود، وارد دفتر حسابدار شده و با تهدید او را وادار كرده مبلغ 300 هزار دلار را از گاوصندوق به وی بدهد. ضمنا بنا به گفته آنها سارق كر و لال بوده و خواسته هایش را روی كاغذی نوشته و آن را جلوی حسابدار گرفته است.

...........

هاگن بعد از مكثی كوتاه گفت: درباره ملوانی كه كنار در ورودی نگهبانی می دهد، چه می دانید؟

فینلی، حسابدار كشتی گفت: چیز زیادی نمی دانم. تازه چند روز است كه به كشتی ما آمده. اسمش اشتورگیس است. ناخد دوم می گفت پلیس ها مطلب به درد خوری از او به دست نیاورده اند.

هاگن گفت: شاید من خوش شانس تر باشم.

بعد به طرف در ورودی كه جایگاه نگهبان آنجا قرار داشت، رفت. نگهبان اشتورگیس روی نیمكتی نشسته بود و رادیو گوش می داد. نگاهش را به قسمت انتهایی كشتی دوخته بود.

وقتی هاگن به او نزدیك شد نگهبان نگاهی به دور و بر خود انداخت و بلند شد. او جوانی بود قوی جثه، كوتاه قد، حدودا 20 ساله با موهای نسبتا بلند و خرمایی رنگ. لباسی مندرس و خاكی رنگ كه با تكه پارچه های جین وصله پینه شده بود به تن داشت.

هاگن پرسید: هنگام وقوع سرقت شما كجا بودید؟

اشتورگیس پاسخ داد: مثل حالا همین جا بودم و اشاره ای به رادیویش كرد و ادامه داد: داشتم موسیقی گوش می كردم.

پس صدای قایق موتوری را شنیدید؟

اشتورگیس حرف او را تایید كرد و گفت: قایق از سمت اسكله دور زد و خلاف جهت جریان آب حركت كرد من متوجه نشده بودم كه این قایق در حال فرار است، تا این كه ناخدا دوم سراسیمه آمد و گفت: كشتی مورد سرقت واقع شده است.

سارق احتمالا برای این كار همدستی هم داشته كه كمكش كند تا روی عرشه بیاید و طناب ببندد یا نردبانی به نرده های دور عرشه تكیه دهد و از آن بالا بیاید. این دور و برها چیز مشكوكی ندیده ای؟

اشتورگیس با حالتی رنجیده خاطر، جواب داد: این سوالات را پلیس هم از من كرد. با این لحن، شما انگار می خواهید به من بگوییدكه من همدستش بوده ام. اما هر كدام از خدمه كشتی می توانسته شریك او باشد. همان طور كه به پلیس گفتم این ماجرا هیچ ربطی به من ندارد.

شما كارمند جدید هستید؟

اشتورگیس با لحن تندی جواب داد: بله، تازه بعد از 4 ماه كار بدون حقوق فهمیدم كه این آخرین سفر این كشتی است.

هاگن چند ثانیه ای به فكر فرورفت و بعد دوباره به اتاق ناخدا دوم برگشت. هارپر هنوز مشغول مرتب كردن كارت ها بود. مثل دفعه قبل با نگرانی رو به هاگن كرد.

هاگن گفت: اگر هنوز سر پیشنهادتان برای صرف قهوه هستید، باید بگویم كه خیلی متشكر می شوم اگر لطف كنید.

باعث افتخارم است كه در خدمت شما باشم.

هاگن همراه هارپر به اتاقی كه سكان كشتی در آن قرار داشت، رفت و مشغول خوردن قهوه شد.

هارپر پرسید: حسابدار بیدار بود؟

بله و توضیحاتش را نیز شنیدم. بعد پیش نگهبان اشتورگیس رفتم و از او شنیدم كه این آخرین سفر این كشتی است.

هارپر با ناراحتی حرف او را تایید كرد و گفت: ما هم تازه دیروز بعدازظهر مطلع شدیم.

آهی كشید و ادامه داد: همه اش به خاطر ركود اقتصادی است.

به این ترتیب امیدوارم بتوانید پول هایی را كه از دست دادید دوباره به كشتی برگردانید. هاگن سپس حالی كه قهوه اش را می نوشید، گفت: فكر می كنم می توانم حدس بزنم كه چه اتفاقی افتاده است، یا بهتر بگویم چه اتفاقی نیفتاده است. با توجه به تجربه های قبلی این امر برایم مسلم و واضح است كه كار خود حسابدار باید باشد. او همراه شخص دیگری نقشه این سرقت را كشیدند و بعد این داستان ها را سر هم كردند.

هارپر پرسید: واقعا فكر می كنید این طور بوده باشد؟

اما حالت های فینلی كاملا واقعی به نظر می رسد.

هارپر گفت: شاید نقشش را خوب بازی می كند.

سوال اینجاست كه چرا باید او یك داستان عجیب و باور نكردنی را سرهم كند كه در آن یك آدم گنگ نقش یك سارق را بازی كند؟

هارپر گفت: شاید دقیقا به این دلیل غیرمحتمل به نظر می رسد كه او توانسته چنین داستان عجیب و غریبی را سرهم كرده باشد.

اما چرا باید آن سارق كر و لال به او حكم كرده باشد تا 10 دقیقه بعد از رفتن وی دفتر كارش را ترك نكند و همانجا بماند. در حالی كه دو یا سه دقیقه كفایت می كرده تا قایق موتوری از كشتی دور شود؟

هارپر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: شاید آقای فینلی در این مورد اشتباه می كند. اگر فرض را بر این بگذاریم كه سرقت به همان شكلی كه حسابدار توصیفش می كند اتفاق افتاده پس قطعا سارق كسی را داشته كه كمكش كند تا از قایق وارد كشتی شود. شاید هم این شخص موقعی كه اوضاع مساعد بوده از كشتی به سارق كه سوار قایق موتوری بوده علامت داده است. من به اشتورگیس نگهبان مشكوكم.

حق هم دارید. او ملوان جدید كشتی است. شاید دستش با سارق توی یك كاسه باشد، شاید هم بابت علامت دادن به قایق موتوری از سارق رشوه گرفته باشد.

هاگن گفت: او 2 روز پیش به كشتی آمده، یعنی قبل از این كه مشخص بشود كه آن پول از بانك به كشتی منتقل خواهد شد. بنابراین نمی توانسته به خاطر قضیه سرقت ماموریت ورود به این كشتی را دریافت كرده باشد.

اما ممكن است دیروز بعدازظهر كسی با او تماس برقرار كرده و او را تطمیع كرده است. حتی ممكن است برای سارق، ماسك، دستكش و چاقو تهیه كرده باشد.

هارپر با هیجان گفت: این هم می تواند دلیلی باشد برای این كه چر سارق 10 دقیقه فرصت می خواسته تا فرار كند. لابد می خواسته وسایل را به اشتورگیس برگرداند.

حتی در آن صورت هم 10 دقیقه وقت لازم نبود. وقتی از اشتورگیس درباره قایق موتوری سوال كردم او گفت كه دیده قایق خلاف جهت جریان حركت كرده است. حالا یا اشتباه كرده است یا عملا كاری كرده كه تلاش ها برای پیدا كردن قایق با سختی مواجه شود. اگر فرضیه دوم درست نباشد باید دید كه چرا اشتباه كرده است. به نظر من جواب این سوال كلیدی است برای حل معمای سرقت. شاید تا آمدن كاپیتان سونس پاسخ این سوال را كشف كنم.

ناخدا دوم نفسی كشید و گفت: آرزو می كنم موفق شوید.

هاگن بعد از نوشیدن قهوه رفت بیرون تا بوی نمدار دریا مشامش را نوازش دهد. در حالی كه غرق در افكارش به كشتی باربری كه در اسكله دیگر قرار داشت، خیره شده بود، مثل یك كامپیوتر اطلاعات و احتمالات را به ذهنش سپرد و آنها را مرور كرد.

ناگهان مثل برق پاسخی منطقی برای سوالش در مغز او جرقه زد. در همین لحظه سوت كشتی كه از آن حوالی می گذشت انگار برای هاگن ابراز احساسات نشان داده و او را تشویق می كرد.

دوباره نزد حسابدار به طبقه پایین رفت. فینلی هنوز بیدار بود، اما چراغ را خاموش كرده بود. با ورود هاگن چراغ را روشن كرد. هاگن پرسید: آقای فینلی، شما قبل از این كه پیش ناخدا دوم بروید 10 دقیقه صبر كردید، چرا 10 دقیقه؟ وقتی صدای حركت قایق موتوری را شنیدید بی شك متوجه شدید كه سارق از كشتی رفته است؟

حسابدار گفت: آن لحظه نمی دانستم كه او چطور وارد كشتی شده است. اما حتی اگر می دانستم هم خطر نمی كردم. من اصلا صدای قایق را نشنیدم، حالا یا به این خاطر است كه اتاقم در این پایین قرار دارد و یا به دلیل این است كه وحشت كرده بودم و تنها چیزی كه می توانستم بشنوم صدای طپش قلبم بود.

هاگن با بدگمانی به دو پنجره دایره شكلی كه باز بود نگاه كرد، هر دو به یك سمت باز شده بود مثل پنجره اتاق كارش و نیز اتاق ناخدا دوم. هاگن گفت: آقای فینلی، اگر حدس من درست باشد خیلی برای شما بد می شود كه دیروز بعدازظهر دفتر كارتان را ترك نكردید.

هاگن نزد اشتورگیس رفت و بدون مقدمه به او گفت: شما گفتید كه قایق خلاف جهت جریان آب رفت. آیا شما واقعا قایق را دیده اید یا دروغ می گویید؟ می خواهید مانع آشكار شدن حقیقت شوید؟

ملوان با تامل نگاهی به او كرد و گفت: راستش می خواستم طوری وانمود كنم كه مشغول كار بوده ام تا مبادا از من خرده بگیرند كه چرا موقع سرقت مراقب نبوده ام.

پس صدای قایق را نشنیدید؟

اشتورگیس با ناراحتی سرش را به نشانه تایید تكان داد و گفت: می دانم كه عجیب به نظر می رسد اما حقیقت همین است كه گفتم. من صدای رادیو را هم آنقدر زیاد نكرده بودم كه صدای موتور قایق را نتوانم بشنوم. قسم می خورد كه محل كارم را تا بعد از زمان حادثه ترك نكردم. ناخدا دوم به من دستور داده بود كه بدون اجازه او جایگاهم را ترك نكنم. بعد از حادثه به من اجازه داد به بوفه بروم و چای و نان بیاورم.

هاگن لحظه ای تامل كرد و بعد به طبقه پایین، نزد هارپر رفت. او خودكارش را روی میز گذاشت و امیدوارانه نگاهی به هاگن انداخت و پرسید: چیزی دست گیرتان شد؟

تا حدی. هنوز نمی دانم كه چرا وقتی حسابدار صدای قایق را شنیده دفترش را ترك نكرده. شاید اصلا قایقی در كار نبوده است. وقتی برای بار دوم نزد حسابدار رفتم او این شك را در دلم ایجاد كرد. چون به من گفت اصلا صدای قایقی نشنیده است. بعد اشتورگیس را جوری ترساندم تا اعتراف كند كه دروغ می گوید و اصلا صدای قایق را نشنیده است.

هاگن نفسی تازه كرد و ادامه داد: از آن به بعد نتیجه گیری ساده شد. اگر داستانی كه حسابدار سر هم كرده درست باشد و قایقی در كار نباشد تنها مشخص كردن شخص كر و لال می ماند كه او هم می تواند همان شخصی باشد كه دیروز بعدازظهر كپی رسید بانكی را در دفتر كار حسابدار مشاهده كرده، بعد به شهر رفته و شلوار و ژاكت خریده كه برای سرقت موردنیازش بوده، همچنین بقیه وسایل مورد نیاز مثل دستكش، كلاه و چاقو.

او 10 دقیقه زمان نیاز داشته كه با كیسه به كابین خود برگردد، لباس های عادی خودش را بپوشد، طوری كه وقتی بعد از خبر سرقت نزد حسابدار می رود عادی به نظر برسد.

او از بیم این كه مبادا اشتورگیس به طرف دفتر كار حسابدار بیاید و او را ببیند، به او دستور می دهد كه جایگاه نگهبانی را به هیچ عنوان ترك نكند.

حتی سرتاسر رودخانه نیز دچار همان سكوت مرگباری شده بود كه در دفتر كار ناخدا دوم حاكم بود. هارپر سر جایش خشكش زده بود و مثل آدم های گیج و منگ به كارت های روی میز نگاه می كرد. صورتش كبود شده بود، انگار در یك لحظه روح از تنش بیرون رفته بود.

به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت: این آخرین سفر این كشتی بود، وضع اقتصادی هر روز بدتر می شد. فكر كردم ارزش امتحان كردن را دارد.

نقشه اش خیلی ساده بود: كیسه ای برداشتم، یك كیسه خالی و لباس ها را از دریا روی عرشه انداختم. می خواستم در انتهای سفر پول ها را به گاوصندوق بانكی در آن سوی آب ها بسپارم... به نظرم خیلی ساده می رسید. اما خیلی احمق بودم كه فكر می كردم از مهلكه جان سالم به در می برم. چه شد كه به من شك كردید؟

این واقعیت كه شم كر و لال نیستید.

منظورتان را نمی فهمم.

هاگن گفت: برای این كه پلیس كشتی را تفتیش نكند باید این طور به نظر می رسید كه پول ها از كشتی خارج شده است. شما تنها فرد روی عرشه بودید كه صدای قایق موتوری را شنیده بودید.


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 103 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستان بسیار عاشقانه و غمگین دختری بنام بهار

چهارشنبه 5 دی 1397
23:18
arsavin

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .

رنگ چشاش آبی بود .

رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…

وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم

مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .

دوستش داشتم .

لباش همیشه سرخ بود .

مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 135 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

دلبستگی

دوشنبه 26 آذر 1397
20:0
arsavin

دلبسته ی کفشهایم بودم. کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی ام بودند.
دلم نمی آمد دورشان بیندازم. هنوز همان ها را می پوشیدم.

اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند.

قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد.

سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود...

می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم

و می گفتم: چقدر همه چیز دردناک است.

چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم؟!

می نشستم و می گفتم: زندگیم بوی ملالت می دهد و تکرار


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 97 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

ای تو تنها بهانه زندگیم

يکشنبه 25 آذر 1397
20:07
arsavin

ای تو تنها بهانه زندگیم

نيستي که ببيني چگونه بي تو تنها درغروب دل نواز كوچه باغ عاشقي قدم مي زنم

نيستي که ببيني شب بي تو غم آلود است

نيستي که ببيني برسرقرار پا به پاي آن درخت چنار پير شدم

نيستي که ببيني ابرهاي عاشق چشمم در نبود تو باراني است

نيستي كه ببيني گلزار دلم مدتهاست كه بيابان شده است وعطش ناك عشق توست

نيستي كه ببيني لعل لبانم بي تو پاي آن درخت چنارعشق را به همراه خود به خوابگاه ابدي مي برد


موضوعات: عاشقانه,
[ بازدید : 105 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

دیوانگی و عاشقی

شنبه 24 آذر 1397
20:22
arsavin

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 92 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به وبلاگ سرگرمي،آموزش،طنز است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]