داستان در مورد ازدواج دختری به نام افسون

سه شنبه 13 آذر 1397
21:00
arsavin

-کار ، من عاشق کارم ... هم سرگرم می شوم ، هم دستم توی جیب خودم است و محتاج کسی نیستم .

پدر باز هم در مورد من کوتاه آمد و از آن روز به دنبال کار گشتم . در چند شرکت و سازمان دولتی ثبت نام کردم و منتظر آزمون مصاحبه ماندم . یک روز که لب حوض قدیمی خانه مان نشسته بودم و با دست به آب آن موج می دادم ، صدای گفتگوی برادرم امیر را با مادرم شنیدم :

-احمد پسر خیلی خوبی است . او از افسون خوشش آمده و از من خواسته از شما اجازة خواستگاری بگیرم .

-من حرفی ندارم ، اما باید ببینیم نظر افسون و پدرت چیه .

-افسون غلط می کند حرفی بزند . راضی کردن پدر هم با تو .

وقتی امیر از خانه بیرون رفت ، با عجله و اضطراب به نزد مادر رفتم و پرسیدم :

-جریان چی بود مادر ؟

مادر لبخندی زد و گفت :

-هیچی ، وقتی دختر به سن ازدواج می رسد ، خواستگارها پاشنة در حیاط را در می آورند . دوست برادرت احمد را که می شناسی ؟ امیر می گفت حسابی گلویش پیش تو گیر کرده ...


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 89 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

خدا را دوست دارم با تمام عشق خدائیم

دوشنبه 12 آذر 1397
20:28
arsavin

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با هر user name که باشم، من را connect می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تا خودم نخواهم مرا D.C نمی کند .
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با یک delete هر چی را بخواهم پاک می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اینهمه friend برای من add می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اینهمه wallpaper که update می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با اینکه خیلی بدم من را log off نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همه چیز من را می داند ولی SEND TO ALL نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه می گذارد هر جایی که می خواهم Invisible بروم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه جزء friend هام می ماند و من را delete و ignore نمی کند.
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه اجازه، undo کردن را به من می دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه من را install کرده است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت به من پیغام line busy نمی دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اراده کنم، ON می شود و من می توانم باهاش حرف بزنم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه دلش را می شکنم، اما او باز من را می بخشد و shout down ام نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه password اش را هیچ وقت یادم نمی رود، کافیه فقط به دلم سر بزنم


موضوعات: طنز,
[ بازدید : 115 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

اتاق بیمارستان

دوشنبه 12 آذر 1397
20:28
arsavin

زمانی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم،زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند.زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضعیت زندگی آنها آشنا شدم،یک خانواده روستایی ساده بودند با دوبچه: دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک شش گوسفند و یک گاو بود.در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد.صدای مرد خیلی بلند بود و با آنکه در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده می شد.موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد:گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟وقتی بیرون میروید یادتان نرود در خانه را ببندید.درس ها چطور است؟نگران ما نباشید .حال مادر بهتر می شود.به زودی برمی گردیم.... چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دستمرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 169 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

اتاق بیمارستان

دوشنبه 12 آذر 1397
20:28
arsavin

زمانی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم،زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند.زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضعیت زندگی آنها آشنا شدم،یک خانواده روستایی ساده بودند با دوبچه: دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک شش گوسفند و یک گاو بود.در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد.صدای مرد خیلی بلند بود و با آنکه در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده می شد.موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد:گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟وقتی بیرون میروید یادتان نرود در خانه را ببندید.درس ها چطور است؟نگران ما نباشید .حال مادر بهتر می شود.به زودی برمی گردیم.... چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دستمرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 113 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

كشتی شكسته

يکشنبه 11 آذر 1397
21:04
arsavin

كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك بسازد تا از خود و وسايل اندكش بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟» صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج. دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 84 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

سر کلاس

يکشنبه 11 آذر 1397
21:04
arsavin

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بودم که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.
بهم گفت:
”متشکرم”.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.
من عاشقشم.
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.
تلفن زنگ زد.
خودش بود .
گریه می کرد.
دوستش قلبش رو شکسته بود.
از من خواست که برم پیشش.
نمیخواست تنها باشه.
من هم اینکار رو کردم.
وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:
”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:
”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم.


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 86 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

کودکی که آماده تولد بود

شنبه 10 آذر 1397
21:06
arsavin

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسید می گویند که فردا مرا به زمین می فرستی اما

من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا بروم؟خداوند پاسخ داد از میان

فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته اما و در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد

بود.کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و شادی کاری

ندارم.خداوند لبخند زد:فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او

را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 96 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستان خوب

شنبه 10 آذر 1397
21:06
arsavin

هوا به کلی فرق کرده بود، هرچند بهار شده بود ولی سردییه زمستون هنوز از تنش در نیومده بود .

احساس میکرد که قراره این روز به ظاهر گرم و روشن بهاری از اینی هم که هست هم سردتر و تاریکتر بشه .

ولی بهتر از همه میدونست که کاری نمیتونه بکنه .

اون به بیرون از شهر اومده بود تا شاید بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود کنار آید .

دلی که راوییه خیلی از خوشبختی های زودگزر میتونست باشه .

صدایی که باد با خودش می آورد ،اگرچه سنگین، ولی برای دل پسرک خوش بود.

صدای نی چوپانی که در خلوت خودش میزد . صدای آواز چوپانی که ...

خلوت بی تو معنا نداره ...

اینجا بدونه نازنینم صفا نداره ...

اون روز فردایه دیروزی بود که به انتظار روزی بهتر سپری شده بود.

پسرک خوب میدونست کل تلاشش هم فقط میتونه مثل پرپر زدن مرغ قبل از سر بریدن باشه .

رشته افکارش به خاطر به یاد آوردن آخرین تماس تلفنییه عزیزش به هم ریخت .

کسی که رفتن او بود باعث شده بود این دنیای زیبایه اهورایی رو پسرک تاریک و ظلمانی ببینه .

-- الو سلام داداش

-- سلام عزیزم


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 97 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

زن و مرد

جمعه 9 آذر 1397
13:06
arsavin

مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس
زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه

و بره پی کارش)

زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه ....

لبخند می زنه
زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت

هست

تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر.

از صبح قرارشو گذاشتن

مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.

جدا متاسفم که بدقولی می کنم.

............


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 85 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

جهنم

جمعه 9 آذر 1397
13:05
arsavin

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان

می کند و می گوید :

جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم

در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:
با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر
به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 87 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به وبلاگ سرگرمي،آموزش،طنز است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]