عشق علی و مریم

يکشنبه 4 آذر 1397
0:29
arsavin

سلام عزیزم . دارم برات نامه می نویسم . آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه .
کاش منو تو لباس عروسی می دیدی . مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود ؟! علی جان دارم میرم . دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم . می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم .
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم . ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم . دارم
میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی ، یادته ؟! گفتم یا تو یا مرگ ، تو هم گفتی ، یادته ؟! علی تو اینجا نیستی ، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی ؟! داماد قلبم تویی ، چرا کنارم نمیای ؟ !
کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه . کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند . علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت . حالا که چشمام دارند سیاهی میرند ، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره . روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد ، یادته ؟! روزی که دلامون لرزید ، یادته؟ !


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 94 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

زندگی ایزاک نیوتن و 8 مورد عجیب

يکشنبه 4 آذر 1397
0:28
arsavin

زندگی ایزاک نیوتن و 8 مورد عجیب
ایزاک نیوتن فرزند یک کشاورز بی‌سواد و کاشف نیروی گرانش بود. او انسانی گوشه‌گیر بود و در مورد آثارش اکثرا پنهان‌کاری می‌کرد. در این مقاله می‌خواهیم از علایق او در مورد کیمیاگری، و از شغلی که او را وارد کرد چندین نفر را پای چوبه‌دار بفرستد، آگاه شویم. با گجت نیوز همراه شوید.


زندگی ایزاک نیوتن و 8 مورد عجیبی که احتمالا نشنیده‌اید
1. در کریسمس سال 1642 نیوتن در انگلیس متولد شد. چند ماه قبل از تولد او پدرش از دنیا رفته بود. در سن سه‌سالگی مادر ایزاک نیوتن با کشیش ثروتمدی به نام باناباس اسمیت «Barnabas Smith» ازدواج کرد، اما این کشیش فرزندی او را نپذیرفت و سرانجام نیوتون به خانه‌ی پدر و مادر‌بزرگش، رفت. در دوران نوجوانی، او لیستی از گناهانی که در گذشته انجام داده بود را در دفترچه‌ای یادداشت کرد. در بین نوشته‌هایش این آرزو بسیار به چشم می‌خورد: آقای اسمیت و مادرم را آتش می‌زنم و خانه را روی سرشان خراب می‌کنم. او در بزرگسالی مشغول کار خود بود، هیچ سرگرمی و تفریحی نداشت، و هرگز ازدواج نکرد.

2. در دوازده سالگی، اسمش را در مدرسه‌ای در گرنتم نوشتند. چون راه خانه تا مدرسه زیاد بود، نیوتن در منزل یک داروفروش اقامت گزید. سه سال بعد، مادرش از او خواست مدرسه را ترک کند و به خانه برگردد، چون برای بار دوم بیوه شده بود. مادرش می‌خواست ایزاک کشاورزی کند، اما او اصلا کشاورزی را دوست نداشت. سرانجام با پادرمیانی مدیر مدرسه، نیوتن همان‌جا ماند و به درسش ادامه داد. او در سال 1661 پس از پایان تحصیلات مقدماتی، به دانشگاه کمبریج رفت و برای همیشه از شر کشاورزی رها شد.

3. در 1669 هنگامی که 27 سال داشت، به عنوان استاد رشته‌ی ریاضیات دانشگاه کمبریج انتخاب شد. کمبریج یکی از قدیمی‌ترین دانشگاه‌های جهان است که تاسیس آن به 1209 میلادی برمی‌گردد. نیوتن با این که حدود 30 سال در این دانشگاه بود، چندان علاقه‌ای به درس دادن نداشت و بیشتر سرگرم کارهای پژوهشی خودش بود. او کار چندانی با دانشجویان نداشت و معمولا سخنرانی‌هایش با اقبال کمی مواجه شد.

4. در سال 1696، نیوتون رئیس ضراب‌خانه‌ی سلطنتی شد که سکه‌های رایج انگلستان در آن ضرب می‌شد. او تا زمان مرگ در آن شغل باقی ماند. نیوتن در دوران تصدی‌اش، مسئولیت جمع‌آوری سکه‌های قدیمی رایج را به عهده گرفت تا سکه‌های جدید و معتبرشان را جایگزین‌شان کند. طی این روند، پی‌گیری ماجرای جعل سکه‌ها را نیز به او سپردند که در این گیرودار، ناچار شد چند نفر را به چوبه‌ی‌دار بسپارد. اتفاقی که تاثیر منفی بزرگی روی روحیه‌اش گذاشت.

5. نیوتن علاوه بر تلاش‌های علمی‌ای که بیشتر شهرتش را مدیون آن‌هاست، به کیمیاگری بسیار علاقه داشت و هدفش پیدا‌کردن اکسیری بود تا بتواند فلزات کم ارزش مثل سرب و آهن را به طلا تبدیل کند. او در مورد تجربیاتش پنهان کار بود و بیشتر دست‌آوردهایش را به شکل رمز می‌نوشت یا هرگز آز آنها سخن نمی‌گفت.

6. او از سال 1689 و 1690 به عنوان نماینده‌ی دانشگاه کمبریج به مجلس می‌رفت. دراین مدت، اصول کلی منشور حقوق شهروندان از تصویب مجلس گذشت. این قانون اختیارات سلطنت را محدود می‌کرد و اختیارات بیشتری به مجلس می‌داد. از قرار معلوم نیوتن نقش موثری در مجلس نداشت و می‌گویند فقط یک بار حرف زد. آن هم از کسی خواست تا پنجره‌ای را ببندد، چون سردش بود! نیوتن یک بار دیگر (از سال 1701 تا 1702)، دوباره به مجلس رفت و مثل دفعه‌ی قبل نقش چندانی ایفا نکرد.


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 94 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

دو دلداده

جمعه 2 آذر 1397
19:28
arsavin

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 81 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

جرات ابراز عشق

جمعه 2 آذر 1397
19:27
arsavin

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.
بهم گفت:
”متشکرم”.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.
من عاشقشم.
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.
تلفن زنگ زد.
خودش بود .
گریه می کرد.
دوستش قلبش رو شکسته بود.
از من خواست که برم پیشش.
نمیخواست تنها باشه.
من هم اینکار رو کردم.


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 100 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

خواب چشمات

پنجشنبه 1 آذر 1397
20:49
arsavin

دیشب خواب چشماتو دیدم
خواب نگاه پر معنا تو
دیدم
توی بارون قدم به قدم
منو تو کنار هم
من با باله پرواز توی اوج آسمونها
تو با گرمای حرفات توی دل ابرا
سرمای خیسه بارون روی شونه هام
گرمای حرفات روی نفسام
تاریکی‌
شوم شب اومد سراغم
ترس از دوری چشمات اومد سراغم
لحظه وداع چشمات
دوری از گرمای نگات
پرندهٔ نحس صبح اومد سراغم
لمس پرهاش کرد
بیدارم
نگاه من به اتاق
خالی‌
خالی‌ از اون رویای خیالی..


موضوعات: عاشقانه,شعر,
[ بازدید : 108 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

قرار

پنجشنبه 1 آذر 1397
20:48
arsavin

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.



موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 88 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستان واقعی

چهارشنبه 30 آبان 1397
20:18
arsavin

پسری به دختر که تازه باهاش دوست شده بود میگه.
امروز وقت داری بیای خونمون؟
دختره:مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟
پسره: بگو میخوام برم استخر
دختره اومد خونه ای دوست پسرش
پسر ..تو که اومدی استخر باید موهات خیس باشه برو حموم موهاتو خیس کن
دختره وقتی میره حموم پسر یک یکی به دوستاش زنگ میزنه .....
پسر و دوستا یک یکی میرن حموم
یکی اخری که میره حموم بعد 1تا 2ساعت
دیدن خیلی دیر کرده
رفتن حموم دیدن دختره وپسره رگ دستاشونو با هم زدند و گوشه ای حموم افتادن و گوشه ای حموم پسر با خون اش نوشته


نامردا خواهرم بود
موضوعات: داستان,
[ بازدید : 112 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستان عاشقانه

چهارشنبه 30 آبان 1397
20:17
arsavin

بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.

زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.
در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”

موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 179 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستانی از عشق واقعی زن و شوهر

سه شنبه 29 آبان 1397
19:58
arsavin

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 97 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستان عاشق واقعی

دوشنبه 28 آبان 1397
21:06
arsavin

سلام . دلم برات خیلی تنگ شده بود

پسرک از شادی تو پوست خود نمی گنجید...

راست میگفت ...خیلی وقت بود که ندیده بودش..

دلش واسش یه ذره شده بود..

تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت

باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 83 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به وبلاگ سرگرمي،آموزش،طنز است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]