یه داستان غمگین و اشک در بیار
هوا به کلی فرق کرده بود، هرچند بهار شده بود ولی سردییه زمستون هنوز از تنش در نیومده بود .
احساس میکرد که قراره این روز به ظاهر گرم و روشن بهاری از اینی هم که هست هم سردتر و تاریکتر بشه .
ولی بهتر از همه میدونست که کاری نمیتونه بکنه .
اون به بیرون از شهر اومده بود تا شاید بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود کنار آید .
دلی که راوییه خیلی از خوشبختی های زودگزر میتونست باشه .
صدایی که باد با خودش می آورد ،اگرچه سنگین، ولی برای دل پسرک خوش بود.
صدای نی چوپانی که در خلوت خودش میزد . صدای آواز چوپانی که ...
خلوت بی تو معنا نداره ...
اینجا بدونه نازنینم صفا نداره ...
هوا به کلی فرق کرده بود، هرچند بهار شده بود ولی سردییه زمستون هنوز از تنش در نیومده بود .
احساس میکرد که قراره این روز به ظاهر گرم و روشن بهاری از اینی هم که هست هم سردتر و تاریکتر بشه .
ولی بهتر از همه میدونست که کاری نمیتونه بکنه .
اون به بیرون از شهر اومده بود تا شاید بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود کنار آید .
دلی که راوییه خیلی از خوشبختی های زودگزر میتونست باشه .
صدایی که باد با خودش می آورد ،اگرچه سنگین، ولی برای دل پسرک خوش بود.
صدای نی چوپانی که در خلوت خودش میزد . صدای آواز چوپانی که ...
خلوت بی تو معنا نداره ...
اینجا بدونه نازنینم صفا نداره ...
[ بازدید : 266 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]