یک روز یک پسر و دختر

شنبه 9 دی 1396
20:47
arsavin

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند





جلوی ویترین یک مغازه می ایستند





دختر:وای چه پالتوی زیبایی





پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟





وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده





پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟





فروشنده:360 هزار تومان





پسر: باشه میخرمش





دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟





پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش





چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند





دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری





پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:





مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم





یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند





جلوی ویترین یک مغازه می ایستند





دختر:وای چه پالتوی زیبایی





پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟





وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده





پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟





فروشنده:360 هزار تومان





پسر: باشه میخرمش





دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟





پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش





چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند





دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری





پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:





مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم





بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن





پسر:عزیزم من رو دوست داری؟





دختر: آره





پسر: چقدر؟





دختر: خیلی





پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟





دختر: خوب معلومه نه





یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم





دست دختر را میگیرد





فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق





چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند





فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی





دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند





پسر وا میرود





دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد





چشمان پسر پر از اشک میشود





رو به دختر می ایستدو میگویید :





او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم





دختر سرش را پایین می اندازد





پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی





ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟



دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 339 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
نام :
ایمیل :
آدرس وب سایت :
متن :
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B /:) =D> :S
کد امنیتی : ریست تصویر
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به وبلاگ سرگرمي،آموزش،طنز است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار نمای چوبی چوب نما مشاور گروپ لیزر فوتونا بلیط هواپیما تهران بندرعباس اسپیس تجهیزات عقد و عروسی تعمیر کاتالیزور تعمیرات تخصصی آیفون درمان قطعی خروپف اسپیس فریم اجاره اسپیس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]