داستان عشق واقعی

شنبه 15 دی 1397
22:2
arsavin

توی یه خیابون خلوت و تاریک
داشت واسه خودش راه میرفت که
یه دختری اومد و از کنارش رد شد
پسروقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد
انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولی نتونست
مونده بود سر دو راهی
تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون
اینقدر رفت و رفت و رفت
تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فکر میکرد
بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود
تا اینکه باز دوباره دختره رو دید
دوباره دلش یه دفعه ریخت


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 165 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستان عشق(منصور و ژاله)

جمعه 14 دی 1397
22:2
arsavin

امروز روز دادگاه بود ومنصورداشت ازهمسرش جدا می شد.
منصورباخودش زمزمه میکرد......چه دنیای عجیبی است این دنیای ما!یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سرازپا نمی شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم!
ژاله ومنصور هشت سال دوران کودکی روباهم سپری کرده بودند.


آنها همسایه دیوار به دیوار هم بودند ولی به خاطر ورشکست شدن پدر ژاله اوناخونشون روفروختن تابدیهی هاشونوپرداخت کنن بعدهم اونارفتن به شهرخودشون!
بعدازرفتن اونا منصور چندماهی افسرده شد.
منصوربهترین همبازی خودشواز دست داده بود.
هفت سال از اون روز گذشت تامنصور وارد دانشگاه حقوق شد!
دو سه روزی بود که داشت برف سنگینی می بارید!
منصورکنارپنجره دانشگاه ایستاده بودوبه دانشجویانی که زیربرف تند تندبه طرف در ورودی دانشگاه می آمدن نگاه میکرد.منصور درحالی که داشت به بیرون نگاه میکرد یک آن خشکش زد.
باورش نمیشد که ژاله داشت وارد دانشگاه میشد.
منصورزودخودشوبه درورودی رسوند وتاژاله وارد نشده بهش سلام کرد.
ژآله بادیدن منصورباصدای بلندی گفت:خدای من!منصور خودتی؟!
بعدسکوت میونشون حکمفرماشد.
منصورسکوت روشکست وگفت:ورودی جدیدی؟!


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 188 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

دو عاشق

پنجشنبه 13 دی 1397
22:1
arsavin

داخل سوپرمارکت با رامین مشغول کار بودیم. مثل همه صبح‌ها. داشتیم برچسب قیمت اجناس را می‌چسباندیم. رامین بالای نزدبان بود و یکی‌یکی اجناس را اسم می‌برد: «مایع ظرفشویی، بیسکوییت، دستمال کاغذی...» من هم قیمتها را روی برچسب می‌چسباندم و ...
- هیچ‌کس اینجا نیست کار مشتری‌ها رو راه بندازه؟
این صدای مردی بود که جلو در ورودی ایستاده بود. رامین جواب داد:
- ببخشین آقا...دارم میام...
خواست پایین بیاید که مانع شدم:
- خودت رو اذیت نکن آقا رامین...من کارش رو راه می‌اندازم و زود برمی‌گردم...
خود را به صندوق رساندم و گفتم: «چی نیاز دارین؟»
مرد جوان که از سر و وضعش پیدا بود ثروتمند است با تعجب گفت:
- باورم نمی‌شه توی ایران هم مثل اروپا، خانم‌ها تا این اندازه مستقل باشند که یک سوپرمارکت رو بچرخونند...
- لطف کنین و بفرمایین چی نیاز دارین؟
این را رامین گفت که از نردبان آمده بود پایین و به مرد نگاه می‌کرد.
مرد خندید و گفت: «مواد شوینده، کنسرو و غذای آماده، بیسکوییت و خلاصه هر چیز که یه خونه لازم داره، پولشو می‌دم و چند ساعت دیگه میام می‌برم».
سری تکان دادم و گفتم: «خوش به حال خانمتون که شوهر دست و دلبازی داره.»
مرد – که خودش را پژمان معرفی کرد – نگاهش را ریخت به چشمانم و آرام گفت: «هنوز اون زن خوش‌شانس پیدا نشده». و با خنده بیرون رفت...
از فردای آن روز، پژمان روزی چند بار به بهانه‌های مختلف به سوپر می‌آمد و نیم‌ساعتی گپ می‌زدیم. تا اینکه یک روز پژمان برای چندمین بار طی یک روز وارد مغازه شد. از رفتارش پیدا بود می‌خواهد چیزی بگوید، چند ثانیه‌ای نگاهم کرد و گفت: « من خیلی به شما علاقه‌مند شدم... اگه اجازه بدین بیام منزلتون»
من که همیشه آرزوی شوهری ثروتمند داشتم، به او گفتم فردا جواب می‌دهم. همان شب موضوع را با خانواده‌ام مطرح کردم، پدر و مادرم گفتند: «باید در موردش تحقیق کنیم» من هم استقبال کردم و پدر مسئولیت این کار را عهده‌دار شد. چند روز بعد یک مشت خبر خوش برایم آورد:
- یک سال اروپا دانشگاه رفته، اما درسو ول کرده و همراه پدرش رفتن توی کار تجارت؛ خانواده ثروتمندی هستند، تمام خانواده‌اش اروپا هستند و پژمان به تنهایی در تهران زندگی می‌کنه و خلاصه که بسیار ثروتمنده!
جواب مثبتم را به پژمان دادم و عروسی را یک ماه بعد تعیین کردیم. آن روزها شیرین‌ترین ایام زندگی‌ام بود، اما نمی‌فهمیدم رامین چرا رفتارش عوض شده بود. او که بعد از سکته‌ی خفیف پدر و خانه‌نشینی‌اش، برای کمک به من در سوپر مارکت کار می‌کرد، خیلی مورد احترام ما بود. اما انگار این احترام باعث شده بود دچار توهم شود و به خود اجازه اظهارنظر در مورد زندگی خصوصی مرا بدهد...
هر چه به روز عقد نزدیک می‌شدیم رفتار رامین بیشتر عوض می‌شد. با مشتریان بگو مگو می‌کرد، مدام یک گوشه می‌نشست و فکر می‌کرد. انگار از من دلخور بود. از همه بدتر این که وقتی پژمان به سوپر می‌آمد، پیدا بود از نامزد من دل خوشی ندارد! کم‌کم داشت کاسه صبرم لبریز می‌شد که خوشبختانه رامین یک هفته مرخصی گرفت و قرار شد بعد از عروسی من برگردد سرکار.
دو شب مانده به عقد، پژمان در خانه ما بود و داشتیم آخرین هماهنگی‌ها را انجام می‌دادیم که سر و کله رامین پیدا شد! روبروی پژمان نشست. به او خیره شد و گفت: « من همه چیز رو در مورد تو می‌دونم. خبر دارم چند سال قبل که ایران بودین، چرا هر سه، چهار سال یک بار از این شهر به اون شهر می‌رفتین؟ چون شما و خانواده‌تون کلاهبردار بودین و به بهانه فروش ماشین قسطی سر مردم رو کلاه می‌گذاشتین. وقتی هم دیدین پلیس‌ دنبالتونه، قاچاقی رفتین ترکیه. اونجا هم ایرانی‌های بیچاره‌ رو سرکیسه می‌کنین! ضمناً اسم واقعی تو هم پژمان نیست و...» پژمان یک مرتبه از جا پرید کوبید توی صورت رامین و به سرعت از خانه زد بیرون، اما ماموران پلیسی که رامین خبر کرده بود او را بازداشت کردند!
داخل اتاق نشسته بودم و اشک می‌ریختم، اما گفتگوی پدر و رامین را می‌شنیدم. پدر پرسید: « این اطلاعات رو از کجا پیدا کردی؟» رامین جواب داد: « از روز اول به عاشق شدن این نامرد شک کردم و سراغ شوهر دختر خاله‌ام که مامور آگاهیه رفتم. وقتی فهمیدم خلافکار بوده، یک وکیل استخدام کردم و حقوق سه ماهم رو به اون دادم و...» رامین ساکت شد، پدر پرسید: «خب چرا این همه به خودت زحمت دادی؟» رامین که صدایش می‌لرزید گفت: «چون دخترتون رو دوست داشتم، اما همیشه – مثل همین الان – فکر می‌کردم لایقش نیستم – اما باور کنین صادقانه دوستش دارم...»
پدرم سکوت کرده بود که مادر مرا صدا کرد و سینی چای را به دستم داد و گفت: «اگه دنبال عشق پاک می‌گردی، اینو ببر توی اتاق» معنی حرفش را فهمیدم و داخل شدم. در چشمان رامین مفهوم عشق پاک و زلال را پیدا کردم!


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 143 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

عشق جوان به دختر پادشاه

چهارشنبه 12 دی 1397
22:0
arsavin

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 158 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

یک شبی

سه شنبه 11 دی 1397
22:0
arsavin

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 99 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

عشق واقعی

دوشنبه 10 دی 1397
22:00
arsavin

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست ..

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است .. هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود ..

پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است ..


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 130 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

عشق پسر به دختر

يکشنبه 9 دی 1397
23:20
arsavin

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 104 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

پسر عاشق

جمعه 7 دی 1397
23:19
arsavin

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبه روش ایستاده بود نگاه میکرد کاملا از اونا امید شده بود.

از کسی که آنقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد‘ ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت.

بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش آمده بودن غیر از پسر .. چشم هایش همیشه به دری بودکه همه از آن وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود.

حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بودکه شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشه ولی در برابر تمام پرسش هایش یا سکوت بود یا جواب های بی سروته‘ که خود پسرهم به احمقانه بودن آنها اعتراف می کرد.

تحمل دختر تمام شده و به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند و به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر- پسرخاله اش که هر روز به عیادتش آمده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود.

دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شده رنگش پرید‘ چشم هایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود.

دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که آدم هایی مثل آن غریبه پیدا میشوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش برود.

در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خون هایی راکه از پهلویش می آمد پاک می کرد و پسر همچنان سرقولی که به خودش داده بود پابرجا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر میفهمید که او"" عاشق واقعی "" است...


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 98 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستان بسیار عاشقانه و غمگین دختری بنام بهار

چهارشنبه 5 دی 1397
23:18
arsavin

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .

رنگ چشاش آبی بود .

رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…

وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم

مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .

دوستش داشتم .

لباش همیشه سرخ بود .

مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 135 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

ای تو تنها بهانه زندگیم

يکشنبه 25 آذر 1397
20:07
arsavin

ای تو تنها بهانه زندگیم

نيستي که ببيني چگونه بي تو تنها درغروب دل نواز كوچه باغ عاشقي قدم مي زنم

نيستي که ببيني شب بي تو غم آلود است

نيستي که ببيني برسرقرار پا به پاي آن درخت چنار پير شدم

نيستي که ببيني ابرهاي عاشق چشمم در نبود تو باراني است

نيستي كه ببيني گلزار دلم مدتهاست كه بيابان شده است وعطش ناك عشق توست

نيستي كه ببيني لعل لبانم بي تو پاي آن درخت چنارعشق را به همراه خود به خوابگاه ابدي مي برد


موضوعات: عاشقانه,
[ بازدید : 105 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به وبلاگ سرگرمي،آموزش،طنز است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]