عاشق

يکشنبه 14 بهمن 1397
21:11
arsavin

وقتی میشی نیاز من که نباشی پیش من
اشکهای چشمامو ببین که میریزه به پای تو
بازم که بیقرارمو دلواپسی نگاه تو
تموم هستی منی بمون همیشه پیش من
اگرشدم عاشق تونزار بیتاب بمونم
دارم برات شعر میخونم شاید به یادم بمونی
فقط یه چیز ازت میخوام همیشه عاشق بمونی
دوست دارم خیلی کمه ولی جزاین چیزی نبود

واژه هارو ولش کنیم عشقموازچشمام بخون


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 473 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

ناگفته های عشق

پنجشنبه 22 آذر 1397
19:57
arsavin

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 162 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستان عاشقانه

چهارشنبه 30 آبان 1397
20:17
arsavin

بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.

زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.
در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”

موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 179 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

قایق

يکشنبه 22 مهر 1397
20:48
arsavin

شب بود … تاریکه تاریک . دختره توی تختش دراز کشیده بود


داشت ستاره‌ها رو تماشا می‌کرد .


یه صدایی شنید . صدای پسر بود که داشت اسم دختر رو


زمزمه می‌کرد .


دختر رفت جلو پنجره با دیدن پسر یه لبخند زد و پسر گفت : ”


آماده هستی ”


با همه شور و شوقش گفت: ” اوهوم “


کیفی که از قبل آماده کرده بود رو انداخت پایین جلو پای پسره .


خودش آروم از اون لبه رد شد تا دستش به پسر رسید


پسره زود دستاش رو گرفت و از گرمی‌دستای دختر نیرو گرفت .


پسر : ” دیگه وقته رفتن شده ” … دختر :” بریم ” .


اونا داشتن فرار می‌کردن از همه اون چیزایی که مانع رسیدن


میشد … رسیدن به هم .


سوار قایق شدن توی تاریکی به راه افتادن . پسره کمی‌پارو زد


تا اینکه دید دختره داره از سرما می‌لرزه .


خود پسر دستهاش از سرما بی حس شده بود . پارو رو از آب در


آورد گذاشت کف قایق رفت کناره دختره …


آروم نوازشش کرد و تنها پتویی که داشتن کشید روی دختره .


طولی نکشید که دختر خوابید . پسره داشت تماشاش می‌کرد …


اونا توی یه خونه زیبا بودن . روی تخت طلایی دراز کشده بودن


بله … پسر هم خوابش برده بود . داشت توی رویاهاش عشقش


رو نوازش می‌کرد .


پسربه قدری خسته بود که بر خورد قایق به سنگها رو نفهمید .


شاید هم شیرینی اون رویا مانع شده بود . اما دختره بیدار شد .


هوا روشن بود اما هیچی دیده نمی‌شد مه همه جا رو گرفته


بود … دختره ترسیده بود .


پتو رو کشید سرش تا هیچی نبینه گوشاش رو گرفت تا چیزی نشنوه .


پسره کمکم متوجه شد که قایق تکون نمی‌خوره . بیدار شد …


چیزی که می‌دید باورش نمیشد . اونا به جزیره رسیده بودن .


آروم پتو رو کنار زد دست دختر رو گرفت و بلندش کرد . دیگه


خبری از اون مه نبود .


اونا بهشت روی زمین رو پیدا کرده بودن . اما قایق شکسته بود

......


موضوعات: داستان,
[ بازدید : 176 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به وبلاگ سرگرمي،آموزش،طنز است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]