عشق واقعی

جمعه 21 دی 1397
20:47
arsavin

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی

اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..

حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..

از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :

میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..

ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…

شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.

به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.

شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!

دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.

بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.

از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..

پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..

و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 225 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستان عشق واقعی

پنجشنبه 20 دی 1397
20:47
arsavin

خوشی تموم شد...یه روزی که باهم رفته بودندپارک دخترحالش بدشدوبی هوش شددخترتوی بغل پسرک

بی هوش افتادوپسرهم نگران که چه اتفاقی برای عشقش افتاده بعدازاین پسر دخترک رابردپیش

دکترودکترهم بعدازمعاینه دختر اورافرستادتاکه آزمایش بگیردوبرگردد...جواب آزمایش بعدازچندروز

رسیدپسررفت پیش دکتر...دکترسکوت کردوچیزی نگفت پسراعصبانی شدوازدکترپرسید:که عشقم چش

شده دکتربعدازچنددقیقه صحبت خودش راشروع کرددکتربامقدمه چینی زیادبه پسرگفت که دخترچش

شده...پسریه دفعه شکه شدانگارکه دنیاروی سرش خراب شده وکاملادگرگون شد...پسربه خونه رفت


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 229 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستان غمگین

چهارشنبه 19 دی 1397
20:46
arsavin

حواسم به برف پاک کناری ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و

محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ، یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم

بریزه ،و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،

نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ، - چیزی شده ؟چشمامو از نگاهش دزدیدم ،

- نه .. ببخشید ، خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .

با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،

با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ، خودش بود .

نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،

می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،

دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 190 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستان غمگین عاشقانه

سه شنبه 18 دی 1397
20:46
arsavin

پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟


فروشنده:360 هزار تومان


پسر: باشه میخرمش


دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟


پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش


چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند


دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی

میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری


پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:


مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم

برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم


بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن


پسر:عزیزم من رو دوست داری؟


دختر: آره


پسر: چقدر؟


دختر: خیلی


پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟


دختر: خوب معلومه نه


یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 185 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

عشق یک دیوانه

دوشنبه 17 دی 1397
20:45
arsavin

از دیوانه ای پرسیدند : چه کسی را بیشتر دوست داری ؟

دیوانه خندید و گفت : ”عشقم” را…

گفتند : عشقت کیست؟

گفت:عشقی ندارم!

خندیدند و گفتند : برای عشقت حاضری چه کارهاکنی؟

گفت : مانند عاقلان نمیشوم ، نامردی نمیکنم ، خیانت نمیکنم ، دور نمیزنم ،

وعده سرخرمن نمیدهم ، دروغ نمیگویم و دوستش خواهم داشت ، تنهایش نمیگذارم ،

میپرستمش ، بی وفایی نمیکنم با او مهربان خواهم بود ، برایش


فداکاری خواهم کر د،ناراحت و نگرانش نمیکنم ، غمخوارش میشوم…


گفتند: ولی اگر تنهایت گذاشت ، اگر دوستت نداشت ، اگر نامردی کرد ، اگربی وفابود ،

اگر ترکت کرد چه…؟


اشک بر چشمانش حلقه زد و گفت : اگر اینگونه نبود که من “دیوانه” نمیشدم…


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 185 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

حضرت آدم

يکشنبه 16 دی 1397
20:45
arsavin

حضرت ادم وقتی داشت از بهشت بیرون میرفت:
خدا گفت:نازنینم آدم ، با تو رازی دارم...
اندکی پیشتر آی....

آدم آرامو نجیب آمد پیش...!!!

زیر چشمی به خدا مینگریست...

محو لبخند غم آلود خدا ، دل انگار گریست...!!

گفت: نازنینم آدم ، قطره ای اشک زچشمان خداوند چکید...

یادمن باش که بس تنهایم... بغض آدم ترکید... گونه هایش لرزید...

به خدا گفت: من به اندازه ی گل های بهشت... من به اندازه ی عرش... نه... نه... به اندازه ی تنهاییت ای هستی من دوستت دارم....!!!

آدم کوله اش را برداشت....

خسته و سخت قدم برمیداشت... راهی ظلمت پرشور زمین....

زیر لبهای خدا باز شنید... نازنینم آدم....

نه به اندازه ی تنهایی من.... نه به اندازه ی گلهای بهشت ....که به اندازه یک دانه ی گندم.... تو فقط یادم باش.....


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 134 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستان عشق واقعی

شنبه 15 دی 1397
22:2
arsavin

توی یه خیابون خلوت و تاریک
داشت واسه خودش راه میرفت که
یه دختری اومد و از کنارش رد شد
پسروقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد
انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولی نتونست
مونده بود سر دو راهی
تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون
اینقدر رفت و رفت و رفت
تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فکر میکرد
بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود
تا اینکه باز دوباره دختره رو دید
دوباره دلش یه دفعه ریخت


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 165 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

داستان عشق(منصور و ژاله)

جمعه 14 دی 1397
22:2
arsavin

امروز روز دادگاه بود ومنصورداشت ازهمسرش جدا می شد.
منصورباخودش زمزمه میکرد......چه دنیای عجیبی است این دنیای ما!یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سرازپا نمی شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم!
ژاله ومنصور هشت سال دوران کودکی روباهم سپری کرده بودند.


آنها همسایه دیوار به دیوار هم بودند ولی به خاطر ورشکست شدن پدر ژاله اوناخونشون روفروختن تابدیهی هاشونوپرداخت کنن بعدهم اونارفتن به شهرخودشون!
بعدازرفتن اونا منصور چندماهی افسرده شد.
منصوربهترین همبازی خودشواز دست داده بود.
هفت سال از اون روز گذشت تامنصور وارد دانشگاه حقوق شد!
دو سه روزی بود که داشت برف سنگینی می بارید!
منصورکنارپنجره دانشگاه ایستاده بودوبه دانشجویانی که زیربرف تند تندبه طرف در ورودی دانشگاه می آمدن نگاه میکرد.منصور درحالی که داشت به بیرون نگاه میکرد یک آن خشکش زد.
باورش نمیشد که ژاله داشت وارد دانشگاه میشد.
منصورزودخودشوبه درورودی رسوند وتاژاله وارد نشده بهش سلام کرد.
ژآله بادیدن منصورباصدای بلندی گفت:خدای من!منصور خودتی؟!
بعدسکوت میونشون حکمفرماشد.
منصورسکوت روشکست وگفت:ورودی جدیدی؟!


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 188 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

دو عاشق

پنجشنبه 13 دی 1397
22:1
arsavin

داخل سوپرمارکت با رامین مشغول کار بودیم. مثل همه صبح‌ها. داشتیم برچسب قیمت اجناس را می‌چسباندیم. رامین بالای نزدبان بود و یکی‌یکی اجناس را اسم می‌برد: «مایع ظرفشویی، بیسکوییت، دستمال کاغذی...» من هم قیمتها را روی برچسب می‌چسباندم و ...
- هیچ‌کس اینجا نیست کار مشتری‌ها رو راه بندازه؟
این صدای مردی بود که جلو در ورودی ایستاده بود. رامین جواب داد:
- ببخشین آقا...دارم میام...
خواست پایین بیاید که مانع شدم:
- خودت رو اذیت نکن آقا رامین...من کارش رو راه می‌اندازم و زود برمی‌گردم...
خود را به صندوق رساندم و گفتم: «چی نیاز دارین؟»
مرد جوان که از سر و وضعش پیدا بود ثروتمند است با تعجب گفت:
- باورم نمی‌شه توی ایران هم مثل اروپا، خانم‌ها تا این اندازه مستقل باشند که یک سوپرمارکت رو بچرخونند...
- لطف کنین و بفرمایین چی نیاز دارین؟
این را رامین گفت که از نردبان آمده بود پایین و به مرد نگاه می‌کرد.
مرد خندید و گفت: «مواد شوینده، کنسرو و غذای آماده، بیسکوییت و خلاصه هر چیز که یه خونه لازم داره، پولشو می‌دم و چند ساعت دیگه میام می‌برم».
سری تکان دادم و گفتم: «خوش به حال خانمتون که شوهر دست و دلبازی داره.»
مرد – که خودش را پژمان معرفی کرد – نگاهش را ریخت به چشمانم و آرام گفت: «هنوز اون زن خوش‌شانس پیدا نشده». و با خنده بیرون رفت...
از فردای آن روز، پژمان روزی چند بار به بهانه‌های مختلف به سوپر می‌آمد و نیم‌ساعتی گپ می‌زدیم. تا اینکه یک روز پژمان برای چندمین بار طی یک روز وارد مغازه شد. از رفتارش پیدا بود می‌خواهد چیزی بگوید، چند ثانیه‌ای نگاهم کرد و گفت: « من خیلی به شما علاقه‌مند شدم... اگه اجازه بدین بیام منزلتون»
من که همیشه آرزوی شوهری ثروتمند داشتم، به او گفتم فردا جواب می‌دهم. همان شب موضوع را با خانواده‌ام مطرح کردم، پدر و مادرم گفتند: «باید در موردش تحقیق کنیم» من هم استقبال کردم و پدر مسئولیت این کار را عهده‌دار شد. چند روز بعد یک مشت خبر خوش برایم آورد:
- یک سال اروپا دانشگاه رفته، اما درسو ول کرده و همراه پدرش رفتن توی کار تجارت؛ خانواده ثروتمندی هستند، تمام خانواده‌اش اروپا هستند و پژمان به تنهایی در تهران زندگی می‌کنه و خلاصه که بسیار ثروتمنده!
جواب مثبتم را به پژمان دادم و عروسی را یک ماه بعد تعیین کردیم. آن روزها شیرین‌ترین ایام زندگی‌ام بود، اما نمی‌فهمیدم رامین چرا رفتارش عوض شده بود. او که بعد از سکته‌ی خفیف پدر و خانه‌نشینی‌اش، برای کمک به من در سوپر مارکت کار می‌کرد، خیلی مورد احترام ما بود. اما انگار این احترام باعث شده بود دچار توهم شود و به خود اجازه اظهارنظر در مورد زندگی خصوصی مرا بدهد...
هر چه به روز عقد نزدیک می‌شدیم رفتار رامین بیشتر عوض می‌شد. با مشتریان بگو مگو می‌کرد، مدام یک گوشه می‌نشست و فکر می‌کرد. انگار از من دلخور بود. از همه بدتر این که وقتی پژمان به سوپر می‌آمد، پیدا بود از نامزد من دل خوشی ندارد! کم‌کم داشت کاسه صبرم لبریز می‌شد که خوشبختانه رامین یک هفته مرخصی گرفت و قرار شد بعد از عروسی من برگردد سرکار.
دو شب مانده به عقد، پژمان در خانه ما بود و داشتیم آخرین هماهنگی‌ها را انجام می‌دادیم که سر و کله رامین پیدا شد! روبروی پژمان نشست. به او خیره شد و گفت: « من همه چیز رو در مورد تو می‌دونم. خبر دارم چند سال قبل که ایران بودین، چرا هر سه، چهار سال یک بار از این شهر به اون شهر می‌رفتین؟ چون شما و خانواده‌تون کلاهبردار بودین و به بهانه فروش ماشین قسطی سر مردم رو کلاه می‌گذاشتین. وقتی هم دیدین پلیس‌ دنبالتونه، قاچاقی رفتین ترکیه. اونجا هم ایرانی‌های بیچاره‌ رو سرکیسه می‌کنین! ضمناً اسم واقعی تو هم پژمان نیست و...» پژمان یک مرتبه از جا پرید کوبید توی صورت رامین و به سرعت از خانه زد بیرون، اما ماموران پلیسی که رامین خبر کرده بود او را بازداشت کردند!
داخل اتاق نشسته بودم و اشک می‌ریختم، اما گفتگوی پدر و رامین را می‌شنیدم. پدر پرسید: « این اطلاعات رو از کجا پیدا کردی؟» رامین جواب داد: « از روز اول به عاشق شدن این نامرد شک کردم و سراغ شوهر دختر خاله‌ام که مامور آگاهیه رفتم. وقتی فهمیدم خلافکار بوده، یک وکیل استخدام کردم و حقوق سه ماهم رو به اون دادم و...» رامین ساکت شد، پدر پرسید: «خب چرا این همه به خودت زحمت دادی؟» رامین که صدایش می‌لرزید گفت: «چون دخترتون رو دوست داشتم، اما همیشه – مثل همین الان – فکر می‌کردم لایقش نیستم – اما باور کنین صادقانه دوستش دارم...»
پدرم سکوت کرده بود که مادر مرا صدا کرد و سینی چای را به دستم داد و گفت: «اگه دنبال عشق پاک می‌گردی، اینو ببر توی اتاق» معنی حرفش را فهمیدم و داخل شدم. در چشمان رامین مفهوم عشق پاک و زلال را پیدا کردم!


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 143 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

عشق جوان به دختر پادشاه

چهارشنبه 12 دی 1397
22:0
arsavin

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟


موضوعات: داستان,عاشقانه,
[ بازدید : 158 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به وبلاگ سرگرمي،آموزش،طنز است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]